صفحات

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

آخِ حقیقت

ای گم شده در گم شده در گم شده در گم
                                                   احوال گمت هست به تخم چپ مردم
تو راست ترین راست ترین نوع دروغی
                                                   آرامش موجی پس از انبوه تلاطم
تو راست ترین نوع دروغی که نمانده
                                                   در حاشیه ی امنیتِ ذاتِ  تهاجم



احوال تو خوب است؟ بله خوب خراب است
این نقشه ی خوبیست ولی نقشِ بر آب است



بیمار ترین فکر سلامت به سرت زد
                                             ای خوب تر از هر چه که خوب است در این حد
آواره ترین نوع هنر توی دهـــانــت
                                             ساکن شده دریــای پـس از جــزر و پـس از مــد
ای غرق ترین غرق ترین ناجی دنیا
                                             صـد در صـد احـوال تـو غـرق اسـت و تـو بـایـد



هر لحظه به جای همه صد بار بمیری
شـایـد بـتـوانـی نـفـسی تــازه بگیــری



ای خل شده در خل شده در خل شده در خل
                                                     در نقش تماشاچی بازی پر از گل
یک نیمه طرفدار زمینی که لگد خورد
                                                  ازهردو طرف مثل خودت له شده در کل
یک نیمه طرفدار دو دروازه و توری
                                                 ســوراخ تـرین تیــم جـهان، اوج تکـامل



کامل شده با ذهن تو سوراخ حقیقت
ای آخ تـرین آخ تـرین آخِ حـقـیـقـت

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

دفتر اوهام روزانۀ راوی داستان جوانی که ماتحتش سوخته بود

او یک ماشین تحریر آخرین مدل است. از درب خانه وارد می شود. دارای سیستم هوشمند تجزیه و تحلیل داده های زبانی و بکارگیری آنها به صورت متن. قیمت: نامشخص. وضعیت: دارای نفخ معده و افسردگی. شب نخوابی همیشگی نیست. دود بهش نمی سازد. وضع حساسیت به الکل بررسی شود .

   منِ راوی، پشت ماشین تحریر می نشیند.

حقیقت این است که ما همگی بدبخت بودیم. آنها را می دیدم که توی لباس های سیاه پشت سر مرده به راه می افتادند و تلاش می کردند در جامه هایی که برای شرکت در عزا سر هم بندی کرده بودند، «آراسته» و «آبرومند» و البته «سوگوار» و «متأسف» به نظر برسند. زنان بینی هایشان را بالا می کشیدند و اشک ها را از صورت های آرایش نکرده شان پاک می کردند و مردان، چشم ها را به محلّ قدم های بعدی شان دوخته و الله اکبر می گفتند. امّا مگر ما چه کرده بودیم؟ گناه ما چه بود که باید در این همراهی، در این راهپیمایی زندگی، شریک هم می شدیم؟ مردم خوب بودند. آنها دراز به دراز توی قبرهای مرمری خوابیده بودند و اصلاً ککشان هم نمی گزید که آن بالا چه می گذرد. شاید هم فقط ما بودیم که زیادی احساس می کردیم. هر چه بود، همگی خیلی بدبخت بودیم و داشتیم جنازه ای را برای تدفین می بردیم .

برای آن که بدبخت باشید، نیازی به تمام مصیبت های دنیا ندارید. تنها یک مصیبت نسبتاً قوی کافی است تا شما را از زمرۀ آدم های خوشبخت جدا کند؛ حال آن که ما، هر یک چندتایش را داشتیم. البته، در اینجا نمی خواهم دربارۀ آن دوستم صحبت کنم که وقتی دو روزه بوده، مادرش را از دست داده بود و هرگز از او خاطره ای نداشت... نمی خواهم بگویم که در زندگی چقدر تقلّا می کرد. نمی خواهم از درد کسی دیگر بگویم که خودش هم نمی دانست دردش چیست؛ نمی خواهم کسی را به نوعدوستی دعوت کنم و یا اینکه وظیفه ام در قبال انسانیت را به انجام برسانم... فقط می خواهم بگویم برای بدبخت بودن نیازی به فاکتورهای خاص نیست. همین که زنده باشید و نفس بکشید، کافی است تا برای پیدا کردن بدبختی، تلاش کنید.

باور بفرمایید لازم نیست از شکست های عاطفی و عاشقانه و مالی و شغلی دوستانم صحبت کنم، نه. آنها هیچ یک مهم تر از خود من نیستند. می خواهم در اینجا وضعیت بغرنج و البته مضحک جوانی را برایتان شرح بدهم که حسابی ماتحتش سوخته بود. البته راوی به هیچ عنوان قصد ندارد از چنین واژه ای کوچه بازاری برای بیان هر آنچه بر این جوان می گذشت استفاده کند (و البته وضعیت او نیز بی شباهت با آنچه بر دیگران می گذشت نبود)، اما لازم می داند پیش از روایت داستان...

وضعیت: قرمز. من که دچار نفخ معده شده. من که افسردگی دارد. من که شب ها بی خوابی می کشد. من که دود بهش نمی سازد.

در ماه های اخیر، روند خروجم از زبان، سرعت بیشتری گرفته است. شروع این جریان درست زمانی بود که بُعد گفتاری را از دست دادم و کاملاً وارد نوشتار شدم. نقطۀ شروع می تواند جایی باشد که من، از هجی کردن آواها ترس به دل راه می دهد و از مواجهۀ گفتاری با دیگر اعضای زبان عقب نشینی می کند. ترس، ترس، ترس... کاش بهتر از این ها شخصیت پردازی می شدم. حالا من به درون پوستۀ «متن» خزیده ام؛ «متن» پیام های کوتاه، «متن» نامه های الکترونیک، «متن» توی فیسبوک، «متن» توی داستان.

در اینجا، سیستم هوشمند تجزیه و تحلیل داده های زبانی و بکارگیری آنها به صورت متن، لازم می بیند که بخوابد.
***



یک

از راوی پرسید که به نظرش، او کمی عوض نشده است؟ راوی جواب داد که دقیق نمی داند، و این که انسان باید طبق روال سابق آن قدر با یک نفر در تعامل و ارتباط باشد که آنچه شخص بدان تبدیل می شود را با همه جزییاتش از نزدیک ببیند. جالب این که به هنگام ارتباط مداوم، گذر آرام زمان عملاً توانایی مشاهده و نتیجه گیری دربارة تغییرات محسوس را از آدمی می گیرد؛ نتیجه این که نظر راوی هر قدر هم که درست باشد، فقط یک نظر کلّی است، و نمی توان آن را دلیلی برای اعمال فشار به شخصی به شمار آورد.

آن سوی خط تلفن، دوست شروع به صحبت کرد... راوی حس کرد صدای او از مکانی بسیار دور شاید از دنیایی دیگر- به گوشش می رسد. حرفهایی که از شب گذشته تا حالا زده بودند نه تنها حالش را خراب می کرد، بلکه این حرفها هیچ معنا و مفهوم خاصّی را منتقل نمی کردند. بیشتر جملاتی که بین آنها ردّ و بدل می شد نه برای دعوا و مشاجره بود، نه محبّتی از دوستی گذشته شان زنده می کرد، و نه حتّی احوالپرسی و شرح حالی ساده بود، بلکه صرفاً یک بازی زبانی بود که در آن امتیاز به جمله ای داده می شد که بهتر بتواند نسبت به جملة مقابل واکنش نشان دهد. دست آخر راوی تصمیم گرفت با چند حملة انتحاری بازی را به سود خود به پایان ببرد؛ از این رو میان حرف دوستش پرید و گفت: «واقعاً معنا و اهمیّت آنچه بر زبان می آوریم را درک نمی کنم. خوب یا بد، هر چه بوده گذشته است؛ و این که من، تا پیش از ملاقاتی که دیشب داشتیم- و البتّه برایم بسیار غافلگیر کننده بود- این موضوع را با همة جزییات و خاطراتش فراموش کرده بودم. این که من هنوز برایت اهمیّت دارم یا نه موضوعی است که به خود تو مربوط می شود نه به من؛ و با این که قصد ناراحت کردنت را ندارم باید بگویم که این مسأله برای من ارزش فکر کردن را از دست داده است.» و گوشی تلفن را قطع کرد.

هنگامی که برای گرم کردن غذا به طرف آشپزخانه می رفت باز هم گوشی تلفن روی میز زنگ خورد. سعی کرد فراموشش کند، امّا صدای زنگ تلفن واقعاً روی اعصابش خط می کشید. در یخچال را باز کرد و ماهیتابة گوشت چرخ کرده که از دیشب مانده بود را روی اجاق گاز گذاشت و زیر آن را روشن کرد. زنگ تلفن برای یک بار قطع و دوباره شروع به سر و صدا کرد. راوی رفت و کنار تلفن ایستاد، و وقتی صدای زنگ خوردن برای بار دوم قطع شد، سیم تلفن را از پشت آن جدا کرد و صفحه دیجیتال تلفن کاملاً پاک و بدون هیچ علامتی شد: خاموش .

***

به یاد می آورم که او یک بار از من تقاضای بخشش کرد. ولی من چطور می توانستم او را ببخشم؟ من که قربانی تصمیم اشتباهی بودم که او گرفته بود... اما به راستی، «اشتباه» چه بود؟ برای تعریف این مفهوم، باید دست به دامن واژگان دیگری می شدیم که هر یک، به خودی خود، کلّی تر از دیگری می نمودند. پس بهتر می دانم بگویم که او تصمیمی گرفته بود و من قربانی اش بودم، و مسلّماً به من حق می دهید بگویم که مسؤول یک تصمیم، نمی تواند از قربانی آن طلبکار باشد... ولی چطور می توان تا این حد گستاخ بود؟ او طوری رفتار می کرد که انگار این من بوده ام که با یک تصمیم هر چند درست، زندگی او را تباه کرده ام...




دو

بعضی روزها از همان اوّل که پلک هایت را از روی هم برمی داری احساس می کنی همه اطرافت را گُه برداشته. احساس می کنی از همه طرف آن قدر بوی آشغال به دماغت می خورد که دوست داری دوباره بروی زیر پتو و صورتت را بچسبانی به بالش، و انگار فشار هوا توی دنیای اطرافت به اندازه ای زیاد است که می خواهی لِه بشوی. نَفََست بالا نمی آید، و همانطور که داری در جایی بین خواب و بیداری دست و پا می زنی، متوجه می شوی آن حجم کثافت و گندیدگی خود تویی. انگار دنیای پاکیزة اطرافت تو را نمی خواهد، انگار می خواهد دوباره سیفون را بکشد تا به خواب برگردی.

امّا قوی تر می شوی. با یک تکان خود را از جا می کَنی و سرپا می ایستی. فشار دنیای اطراف تو را در اختیار می گیرد، و تو احساس سرگیجه می کنی. چشم هایت را چند بار می بندی و باز می کنی و به نورانی ترین نقطه در خانه ات خیره می شوی: پنجره ها. آن ها نزدیکترین چیز به ذهنت اند که یادت می اندازند آن بیرون چیزهای نفرت انگیزتری هم هست که با آنها روبرو شوی.

پرده های شکلاتی رنگ را می کشی و دیگر نوری به داخل نمی تابد. همه چیز به رنگ شبی می شود که با نور مهتاب ضعیفی روشن شده باشد.

توی حمّام، شیر آب داغ را باز می کنی. تمام لباس هایت را از تنت می کَنی و توی سبد لباس های چرک می اندازی. آب سرد را هم باز می کنی و دمای آب که تنظیم شد، پشت به شیر آب می ایستی و آب گرم روی ساق ها و پشت رانَت می ریزد. چند دقیقه همانطور می ایستی.

حمّامت که تمام می شود، صورتت را به دقّت اصلاح می کنی. تیغ را توی سطل آشغال می اندازی. موهایت را شانه می کنی و همانطور که برهنه ای، چای درست می کنی. بعد می روی و کفش هایت را برق می اندازی و دست هایت را می شویی. چای می ریزی، و تا چایت سرد بشود، کت و شلوار مشکی و پیراهن آستین بلند سفید می پوشی. امروز پنجشنبه است و کار تو به جای ساعت پنج بعد از ظهر (که روال کاری شنبه تا چهارشنبه است) ساعت دوازده ظهر- یعنی سر وقت ناهار و استراحت هر روز- تمام می شود. بنابراین، یک کراوات مشکی را به دقّت لوله می کنی و در کیف دستی ات می گذاری تا پس از صرف ناهار، به دیدن دوستانت بروی. چایت را سریع می نوشی، کفش هایت را به پا می کنی و نگاهی گذرا به خانه می اندازی: همه چیز مرتّب است.

سوار اتوبوس می شوی، افتضاح است. انگار تو را توی یک قوطی کبریت گذاشته اند که دارد با فشار هوا، توی کانال های کولر به این طرف و آن طرف پرتاب می شود. مشکل وسیله نقلیة عمومیِ دنده خودکار همین است: راننده پایش را روی پدال گاز فشار می دهد و و سیله سرعت می گیرد. بعد، ناگهان به هنگام نیاز، راننده روی ترمز می زند و تو با تکانی شدید از افکارت بیرون کشیده می شوی. با این حال نگرانی دیر به محلّ کارَت برسی و امیدواری راننده پایش را بیشتر روی آن آشغال فشار دهد تا مورد لعن و نفرین های پنهانی کارفرمای بزرگوارت قرار نگیری. او یک وکیل پایه یک دادگستری است که بسیار موفّق و پر مشغله است. رابطه اش با کارمندانش خوب است و بین او و آنها احترام متقابل وجود دارد. خوشبختانه پیش از ساعت هشت به محلّ کارَت می رسی. دو طبقه را از پلّه ها بالا می روی، وارد دفتر حقوقی می شوی و پشت میز می نشینی. خانم منشی استکان چای به دست از آبدارخانه بیرون می آید و او هم پشت میزش می نشیند. از دور لبخند می زنی و سلامی می دهی، و پس از آنکه او با خوشرویی جوابت را می دهد، از پشت میز بلند می شوی و در اتاق را می بندی. اینجا دو بخش دارد: یک بخش که مربوط به مشاوره حقوقی و پرونده های قضایی است و کارفرمای تو شخصاً آن را می گرداند و یک بخش مربوط به ثبت اسناد که توسط چند کارمند دون پایه اداره می شود. اتاق تو در واقع بخشی از سالن انتظار است که به وسیله صفحات چوبی پارتیشن بندی شده، و تو و یک محرّر جوان کار ترجمه متون انگلیسی و تایپ آنها را بر عهده دارید. تا ظهر همه چیز همین هاست: ترجمه و تنظیم فرم های مهاجرت، بایگانی اسناد، رونوشت برداری و تحریر ماشینی، و محرّر جوان که دائم بیرون می رود و با خانم منشی گرم می گیرد و تو که مجبوری هر بار از جایت بلند شوی و در را ببندی. در اوقات دیگر، کارهایت را بدون لحظه ای پریشانی انجام می دهی و فکرت به حاشیه نمی رود. فقط حدود ساعت یازده و نیم است که معده ات اندکی می سوزد. به خود می گویی نیم ساعت آخر بزرگترین زجر در تمام دوران زندگی ات خواهد بود. خوشبختانه ساعت دوازده زود می رسد و تو با عجله از دفتر بیرون می زنی.

در راه رسیدن به ایستگاه اتوبوس، به یک رستوران راحت با خوراک مناسب و قیمت کم فکر می کنی. بعد به این نتیجه می رسی که چنین رستورانی وجود ندارد. اتوبوس در ایستگاه توقّف می کند و تو می بینی آن قدر پر است که حتّی به زور می توانی سوار آن شوی. توی اتوبوس یک دستت به کیف و دست دیگرت به میله است و سرت را پایین انداخته ای. دقیقاً همان بوی تعفنی که صبح احساس می کردی دارد به دماغت می خورد.

یک نفر می خواهد پیاده شود. آهن پاره با تکان شدیدی متوقّف می شود و تو دوباره بیرون از خودت هستی. وقتی می خواهند راه را برای او باز کنند، یک نفر پا روی پایت می گذارد. به کفشت نگاه می کنی و صورتت را در هم می کشی چون بدجوری خاکی شده است، و این بزرگترین عذاب برای یک انسان پس از هزار و نهصد و چهل و پنج بوده. اتوبوس دوباره به راه می افتد و دوباره بوی کثافت بینی ات را پر کرده. می خواهی عُق بزنی امّا معده ات خالی خالی است.

به جای رستوران رویاهایت، به یک فست فود می روی و همبرگر سفارش می دهی. برگرها را به خاطر نان دایره ای شکلشان دوست داری، امّا فروشنده آن را توی نان ساندویچی می گذارد و تقریباً غذا را کوفتت می کند.

پیش از ساعت یک ظهر، به تک و توک بنگاه های مسکن که تعطیل نکرده اند سر می زنی و قیمت پول پیش و اجاره خانه ها را می پرسی. از زندگی در آپارتمان سی متری خسته شده ای و به دنبال جایی هستی که حداقل آن قدر فضا داشته باشد که وقتی بوی گُه توی آن پیچید، زود احساس خفگی نکنی. به علاوه، صاحبخانه ات برای تمدید قرارداد قیمتی تعیین کرده است که به گمانت می توانی با آن یک آپارتمان هشتاد-نود متری اجاره کنی. امّا خیالت باطل است و می بینی باید همان آپارتمان سی متری ات را هم دو دستی بچسبی.

همکلاسی سابقت برای ساعت سه بعد از ظهر یک برنامه شعر و داستان خوانی ترتیب داده است. الان ساعت یک و سی دقیقه ظهر است و تو هنوز وقت زیادی برای تلف کردن داری. البتّه فرصت برای سینما رفتن کم است و ترجیح می دهی بعد از بدخوابی های دیشب، حالا کمی استراحت کنی. وارد فرهنگسرای آن طرف میدان می شوی، از یک فرد مسئول می پرسی که آیا استفاده از سالن مطالعه نیاز به کارت عضویت دارد؟ و او پس از پاسخ منفی، سالن را به تو نشان می دهد.

از بخت خوش تو، فقط یک پسر بچه دوازده-سیزده ساله دارد یک گوشة سالن مطالعه می کند، و محیط کاملاً برای خواب پیش از محفل ادبی آماده است. کُتت را در می آوری و به پشتی صندلی آویزان می کنی و سرت را روی دستهایت، روی میز می گذاری و خوابت می برد. ساعت بیست دقیقه به سه، با زنگ ساعت تلفن همراهت از خواب می پری.

به دستشویی فرهنگسرا می روی، پیراهن و شلوارت را دوباره مرتّب و سگک کمربندت را میزان می کنی. کراوات را از کیفت بیرون می آوری و به دقّت به یقه ات گره اش می زنی. حالا فقط مانده کفش کثیف را برق بیندازی. گوشة سالن کوچک سرویس بهداشتی، یک دستگاه برس کفش هست. کفش هایت را هم تمیز می کنی و بیرون می روی.

ربع ساعت مانده. همانجا دم در فرهنگسرا، ایستگاه اتوبوس هست. ولی الان شکمت پر شده و ممکن است بالا بیاوری. تاکسی دربست می کنی و دو-سه دقیقه پیش از موعد به درب خانه همکلاسی سابقت می رسی. او در آستانه درب ایستاده و وقتی می بیند که از تاکسی پیاده می شوی، به طرفت می آید.




سه

به او سلام می دهم، به گرمی جوابم را می دهد و دست می دهیم. می گویم: «اینجا منتظر مهموناتی؟» جواب می دهد: «نه، همشون اومدن، بالان. این پیرمرده کلافه م کرده بود.»
   
 می پرسم: «کدوم پیرمرده؟»
   
 «یه پیرمردیه از صبح تا الان گیر داده راه افتاده توی ساختمون همش به این و اون میگه براش رو تلفن شماره بگیرن زنگ بزنه.»

  «خب چرا براش شماره رو نمی گیرن؟»
  
 «آخه خودش هم درست نمی دونه شماره چیه. اوّل صبح معلوم نبود چطوری اومد تو ساختمون درِ واحدهای طبقه چهارم رو زد و سه پیچ اونا شد. آخر دست سرایدار اومد محترمانه دستِشو گرفت بردش تو خیابون.»
   
 «آخرش زنگ زد؟»
   
 «نه بابا. سنّش بالا بود، بدبخت اصلاً نمی دونست می خواد چکار کنه. سرایدار یک کم گشت دنبال کسی که شاید تو خیابون دنبال این بابا باشه، امّا هیچکس نبود. خلاصه دیگه ولش کرد و اومد بالا. از طبقه چهارمی ها هم عذرخواهی کرد، گفت فکر می کنه در رو باز گذاشته بوده.»
   
 «پیرمرده چکار کرد؟»
   «اون؟ هیچی تا سر ظهر پیداش نشد. بعد حدود دوازده و نیم بود که از بالا دیدم داره آیفون تک تک ساختمونا رو می زنه. بعد یهو غیبش زد تا الان. یه ده دقیقه پیش بود دیدم آیفون رو زدن. دوباره پیرمرده بود. نمی دونستم میشه بهش کمکی کرد یا نه. جای خاصّی هم نبود که زنگ بزنم بیان ببرنش، جز پلیس. اومدم پایین، امّا دیدم بازم نیستش.»
   
 همانطور که هر دو در جستجوی پیرمرد به بالا و پایین خیابان نگاه می کردیم، همکلاسی پرسید: «گفته بودی قصد داری شعر چهار خطّی انگلیسی بنویسی، حتّی الامکان توی فرم رباعی.»
   
 «کاری از پیش نبردم. تا میام بنویسم انگار تمام ذهنم خالیِ خالی میشه.»
   
 «پس چیزی برای امروز آماده نکردی؟ اشکال نداره. مهمونا منتظرن. بریم شروع کنیم. پیرمرده هم رفته.»
   
 دستش را پشت کمرم می گذارد و به داخل دعوتم می کند. وقتی در را می بندد و وارد راه پله ها می شویم، می گوید: «آسانسور خراب شده» سر تکان می دهم، زود ادامه می دهد: «زندگیم شده مثل داستان های همینگوِی. هر روز یه پیرمرد هست که کاراش تو خاطرم بمونه.»
   
 «شاید تو خودت هم زیادی تو نخ پیرمردها میری.»
   
 «دِ همینو بگو» می خندد و ادامه می دهد «شانس منه. از بدبختی منم همش گیر اون احمقاش می افتم.»
   
 «احمقاش؟»
   
 «آره. این از پیرمرد امروز؛ دیروز هم که کنار خیابون منتظر تاکسی بودم، یه تاکسی اومد سوارم کنه یهو یه ماشین شخصی پیچید جلوش و برام بوق زد. منم دیدم مسافرها زود تاکسی خطّیه رو پر کردن، در ماشین شخصیه رو باز کردم و نشستم جلو. رانندَش یه پیرمردی بود. راننده تاکسی خطّیه که یه پسر جوونی بود اومد کنار ماشین از تو پنجره گفت: «آخه پیرمرد، چی بهت بگم؟» یهو پیرمرده داد زد: «گُه می خوری.» پسره گفت نزدیک بود بزنی به ماشینم! دوباره پیرمرده داد زد: «گه خوردی! گه خوردی!» دو دستشو به فرمون گرفته بود و تا پسره دهنشو واز می کرد، پیرمرد فریاد می زد: «گه خوردی!» فکر کنم اگر یارو پسره می خواست عذرخواهی هم کنه باز این پیرمرده می گفت گه خوردی. یکشنبه هفته پیش هم یه پیرمرد ارمنی اسباب کشی کرد اومد طبقه شیشُم. فکر کنم پنجاه دست کت و شلوار سفید داره، قیافش هم شبیه ویلیام فاکنره. کت شلوار و کراوات می زنه و تو پله ها راه میره و پیپ می کشه. هر وقت هم می بینیش معلومه که مست پاتیله. صورتش سرخ سرخه، البتّه اصلاً تو پله ها تلوتلو نمی خوره. دیروز صبح سرایدار بهش پیشنهاد کرد که بره تو پارکینگ که یه وقتی از پله ها نیفته. اون قبول نکرد، گفت پارکینگ پرِ ماشینه و اون خوشش نمی آد. بعد سرایدار بهش گفته بوی پیپِت همسایه ها رو اذیّت می کنه و بهتره بری توی خیابون قدم بزنی. تا اینو گفته پیرمرده چشاش گرد شده و پریده تو واحدش و درو بسته و از دیروز تا الان گهگاهی بلند بلند ناله می کنه و یه چیزایی به ارمنی میگه.»
   
 درب واحد آپارتمانی همکلاسی باز بود. گفت: «بفرما تو». آپارتمان او یک واحد بزرگ حدود صد و پنجاه متری است که سه اتاق خواب کوچک و یک سالن پذیرایی بزرگ دارد. توی سالن یک میز ناهارخوری بزرگ قرار دارد که حدود بیست و پنج نفر، شانه به شانه دور آن نشسته اند و چند نفر دیگر هم که کمی عقب تر، لبة پنجره ها و یا روی شوفاژها برای خود جایی دست و پا کرده اند، به طرف میز گردن خم کرده و با اطرافیان گفتگو می کنند.




چهار

«حالم از هنر و هر چه هنرمند است به هم می خورد. استفاده از نام هنر برای کاری که بسیاری از آنها ارائه می دهند به استفاده از واژه گنجینه برای چاه توالت می ماند. به نظرم دولت باید تمهیداتی در نظر بگیرد که به هر شاعر یا داستان نویس یا نمایشنامه نویس یک سرانة ماهانه پرداخت شود که تا حدّ ممکن دست و دهانش را بسته نگاه دارد، و او فقط زمانی بنویسد که حتّی انگیزه های مادّی و برکات حکومتی نیز نتوانند کاری کنند خفقان بگیرد.»

این ها را توی «دفتر اوهام روزانه»اش نوشت و بالایش این عنوان را اضافه کرد: «جمهوری». بعد، روبروی این عنوان، تاریخ آن روز کذایی که به جلسه شعر و داستان خوانی رفته بود را نوشت.

شب بود که دوباره سیم تلفن را وصل کرد، امّا خبری از تماس نشد. از آنجا که کلّاً سیمی به تلفن وصل نبوده، کسی هم نتوانسته بود پیام صوتی بگذارد. ولی انتظارش دیری نپایید، چون وقتی که داشت درِ ظرف غذای آماده را باز می کرد، گوشی تلفن همراهش زنگ خورد. چند لحظه درنگ کرد. دوستی که فلانی دیشب تلفنش را قطع کرده بود شماره گوشی همراهش را نداشت، پس حتماً شخص دیگری بود. به طرف میز دوید و گوشی را جواب داد. همکلاسی سابقش بود.

 


پنج

هنگامی که وارد راه پله ها شدم، پیرمرد را دیدم که توی پاگرد نشسته و به پله آخر تکیه داده بود و زار می زد. همکلاسی بالای سرش ایستاده و دست روی شانه اش گذاشته بود، و سرایدار برایش آب قند می آورد. یکی از همسایه ها که مردِ مو بور حدود چهل ساله ای نشان می داد، با صندل و شلوار پارچه ای به پا، در حالی که دکمه آستین راستش را می بست، به سرعت از پله ها پایین آمد. پیرمرد آه و ناله می کرد. هنگام گریه، دهانش کاملاً باز و گرد می شد، بعد لب پایینش جلو می آمد و از خود صدایی شبیه به عوعو در می آورد؛ چشمانش در حدقه می چرخیدند و برای لحظاتی روی هر یک از ساکنان ساختمان که در پله ها بودند و البتّه تعدادشان هم داشت بیشتر میشد- ثابت می ماند.

گوشی همراهی از جیب بیرون آورد و هق هق کنان گفت: «به پسرم زنگ بزن». گوشی را وارسی کردم، حتّی به زور روشن می شد. «پدر جان شماره پسرت چنده؟»

یک شماره گفت، گرفتم، در شبکه موجود نبود. دفعه بعد دو-سه رقم آخرش را جابجا کرد، کسی جواب نمی داد. شماره بعدی را گفت، امّا به نظر نمی رسید هیچ یک شماره پسر او باشند. در واقع، گویی پسری وجود نداشت.

همکلاسی ام، همانطور که بالای سر پیرمردِ گریه کنان ایستاده بود، به من چشمکی زد. خانم جوانی که یکی از همسایه ها بود، گفت: «بیا پدر جان. بیا بریم بالا بشینیم و سرِ فرصت به پسرت زنگ بزنیم. بیا بریم پدر جان». هق هق پیرمرد آرام گرفت؛ دستش را روی زمین گذاشت و سعی کرد از روی پاگرد پله ها بلند شود. گوشی اش را توی جیبم گذاشتم و همراه همکلاسی کمکش کردیم سر پا بایستد. خانم جوان سریع چیزی در گوش همکلاسی ام گفت و همراه شوهرش و یکی دیگر از همسایگان، پیرمرد را به طرف بالای پله ها بردند.

همکلاسی ام رو به بقیه ساکنین ساختمان که هنوز پایین بودند گفت: «حالا کی می دونه باید به کجا زنگ بزنیم بیان ببرنش؟ نمی خواین که شب توی ساختمون نگهش داریم؟ اگر براش اتّفاقی بیفته دردسرش گردن همَمونو می گیره.»

آنجا بود که متوجه بوی پیپ شدم. پیرمرد ارمنی کنارم ایستاده بود، با همان کت و شلوار سفید، روی سرخ و چهره فاکنِری. گفت: «چکار کنیم؟ نمیشه که بیرونش کرد.»

-«می خواید به پلیس زنگ بزنیم؟»

 با لهجه ارمنی: «پیرمرد بیچاره رو نترسونین. بهزیستی و اینا می تونن کاری کنن...؟»
گفتند که فعلاً مواظبند اتّفاقی برای پیرمرد نیفتد. موقع رفتن، همکلاسی ام دهانش را به گوشم نزدیک کرد: «نگفتم همَش گیر احمقاش می افتم؟»

وقتی به خانه ام رسیدم، دیدم روی پیغام گیر برایم پیام صوتی گذاشته اند: سلام. دیشب تا حالا خیلی فکر کردم. باید باهات حتماً صحبت کنم. امّا این بارِ آخره که باهات تماس میگیرم. پس اگر مایل بودی خودِت بهم زنگ بزن. خداحافظ.




شش
   
 «ببین، من از تو که اون همه وقت دوست نزدیکم بودی انتظار دارم. اینطوری به من کمک می کنی؟»
   
 «من نمی خوام کمکت کنم. بهتره یه فکری به حال خودت بکنی.»
   
 «بفهم. گاهی اوقات آدم دوست داره از قضاوت ها و نصیحت های مزخرفتون دور باشه. بعضی وقتا آدم به کمک نیاز داره، به یه کمک!»
   
 «امّا من نمی خوام کمکت کنم.»
   
 «تو چته...؟»
   
 «هیچیم نیست. بذار فرض کنم هیچیم نیست.»
   
 «یه مرگِت هست. انگار خیلی عوض شدی. حال به هم زن شدی.»
   
 «گفتم بذار فرض کنم هیچیم نیست، چون دیگه خسته شدم از این که ندونم چه مرگمه. دیگه کم آوُردم، می فهمی؟ هر روز از خواب که بیدار می شم گُر میگیرم و تا شب می سوزم. خسته شدم از اینکه بشینم پای میز شام و وقتی پا میشم یادم نیاد اصلاً چی کوفت کردم و چطور از گلوم رفته پایین، از این که توی یه وجب آپارتمان انقدر راه برم و فکرای مزخرف به سرم بزنه که شب از زانو درد خوابم نبره. بعدش تو، بعد از این همه وقت، دیشب منو دیدی و بهم میگی ولم کردی و رفتی چون انتظارم از زندگی کم بود؟ این همون قضاوت لعنتی نیست؟»
   
 «تو شرایط اون موقع زندگی منو درک نمی کنی. سعی کن الان هم که شده بفهمیش.»
   
 «تو چی؟ شرایط زندگی اون موقع منو درک کردی؟ که من گفتم می خوام به زبون مادری خودم بنویسم و حاضر نیستم برای کار روزانه و سکس شبونه و حقوق آخر ماه، مدرک تحصیلی و دار و ندارم رو بذارم رو کولَم و راه بیفتم برم اروپا و آمریکا و استرالیا؟ این ها بلند پروازی نبودن؟»
   
 «به این ها نمیگن بلندپروازی، میگن خیالبافی. این ها هدف نبودن، حماقت بودن.»
   
 دیگه بغضم ترکید. توی گوشی داد زدم: «من احمقیامو کردم رفته! سال آخر دانشگاه کاملاً محو بودم! سرَمو مینداختم پایین دو دقیقه قبل از اومدن استادا می رفتم داخل کلاس و به محض این که تموم میشد هم زود خودمو می رسوندم خوابگاه و حتّی توی محوطه هم پیدام نمیشد! می دونی چرا؟ چون شما رو با اسب سفید بالدار برده بودن و من، شخصیت شکست خورده و بی عرضة داستان شده بودم. همه ریشخندم می کردن. الان شنیدن این حرفا چه کمکی بهت می کنه؟ جز این که حال منو بدتر می کنه...»
   
 اشکش دراومد. گفت: «تو نمی فهمی...»
   
 منم گریه می کردم: «هیچ کمکی نمیشه کرد. فرض کن من الان یه بچه قنداقی توی دستِت ام که داره زر می زنه. می خوای از کجا بفهمی که چه مرگشه؟ دَدَدَدَدَدَدَدَدَدَ. عاووووووووو!! این برات چه معنایی داشت؟ کجام درد می کنه؟ کجای روحم پنچره؟ می تونی بفهمی؟»
   
 «امّا من زندگیمو برات گذاشته بودم... تو نمی فهمی.»
   
 «نه! تویی که نمی فهمی. تویی که نمی فهمی وقتی نزدیکترین دوستت فکر می کنه پیرمردای داستانای همینگوِی احمقن چه دردی داره. تویی که... تویی که...»
   
 چندبار حرفم با هق هق قطع شد و آخرش نتونستم جُملَمو تمام کنم. همونطوری گوشی به دست روی کف آپارتمان نشستم. از اونطرف خط صدای گریه و بالا کشیدن بینی می اومد.
   
 گفت: «تو چی شدی...»
   
 فریاد زدم: «دَدَدَدَدَدَدَدَدَ...»
   
 جیغ کشید: «بس کن دیگه بسه...» و گریه اش بالا گرفت. گوشی را کنار انداختم و با دست و پا به زمین کوبیدم: «دَدَدَدَدَدَدَدَدَ... دَدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَدَ...!!»




هفت
   
 پیش از سپیده دم از خواب بیدار می شوی. صورتت روی کف زمینِ سخت است. بدنت خشک شده و گویی اشک روی صورتت رسوب کرده است. به زحمت از جا بلند می شوی، و باز فشار دنیای اطراف تو را در خود می گیرد.گوشی تلفن را سر جایش روی میز می گذاری.  تو چقدر خوشبختی! آخر فردا جمعه است و می توانی تا ظهر بخوابی. وقتی داری لباس هایت را از تنت می کَنی، متوجه می شوی گوشی همراه پیرمرد توی جیبت جا مانده. به شماره هایی که پیرمرد داده بود زنگ می زنی، امّا باز هم جوابی نمی شنوی. از پشت خط فقط صدای بوق ممتد به گوشت می رسد. می گویی: بیا باباتو بردار ببر.

دوش می گیری و سردردی که بر تو چیره شده بود، آرام میگیرد. آخر همیشه باید کاری کرد!

از حمام که بیرون می آیی، غذای آماده را گرم می کنی و می خوری و حسابی موقع غذا خوردن، فکر می کنی. بعد، به سراغ «دفتر اوهام» ات می روی. یک صفحه سفید باز می کنی و بجای عنوان می نویسی: «دَدَدَدَدَ». بعد اینطور ادامه می دهی:

«آزادی یعنی دادا، دادا، دادا،
یعنی به فریاد برآوردن آن دردهای محبوس؛
یعنی فرو بلعیدن تمام تضادها و تناقض ها،
تمام آن امور مضحک و نامعقول زندگی.»              تریستان تزارا

یک صفحه دیگر باز می کنی. ذهنت خالی است، امّا همیشه باید کاری کرد. بجای عنوان می نویسی “Ode to Art”. بعد اینطور ادامه می دهی:

Am I born in a world that ignores me
To design a beauty which flatters thee?
DadaDadaDadaDadaDaDi
DadaDadaDadaDadaDaDi...
خب برای تمرین بد هم نیست. لبخند می زنی.