صفحات

۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

Things Fall Apart

خیلی خوب، متشکرم. آخرین چیزی که نیاز داشتم این بود که به یک آدم حواس پرت و گیج تبدیل شوم که  در آسایشگاه را قفل می کند، ولی کلید را توی قفل جا می گذارد و می رود پی کارش. نمی دانم چطور قبل از سررسیدن آن یکی سربازمان این جماعت گرسنه که به قول پدرم «دهانشان برای گوز هوایی باز است» توی اتاق نریختند و زار و زندگی و پوتین نو و لباس و وسایل شخصی و تلفن همراه و تلویزیون و گیرنده ی دیجیتال را نبردند. خیالم از جانب محتویات کمد شخصی ام- که درش قفل ندارد- هم راحت شد؛ نه از بابت چهار پنج کتابی که از مرخصی با خود آورده ام، بلکه از جنبه ی مدارک شخصی که در پوشه ای سرمه ای رنگ گذاشته بودمشان، که کسی مطمئناً در این دوره و زمانه زحمت دزدیدن کتاب به خودش نمی دهد، مگر آن که تناژ و ارزش پولی فراوانی داشته باشد.

داشتم به این فکر می کردم که داشتن «ذهن مشغول» ضرورتاً چیزی منفی هم نیست. البته در گذشته که اوایل سنین جوانی بودم بیشتر انرژی ذهنی و اوقات زندگی من به رویاپردازی و حسرت و حسادت و دلسوزی برای خودم و جدل های تخیلی در ذهنم می گذشت، اما به روزهایی وارد شده ام که گویی ذهنم تا اندازه ای هدفمندتر عمل می کند؛ یعنی وقتی دارم فکر می کنم می توانم به یک جمع بندی کلی برسم که اصلاً دارم به چه چیزی فکر می کنم. این را می توانم هم نتیجه و هم علّت یک امر بدانم، و آن هم این که دارم در زندگی واقعاً به تجربیاتی دست پیدا می کنم. مسأله ای که قبلاً در زندگی و به ویژه به هنگام نوشتن با آن روبرو میشدم و گاهی بر سر راهم موانع غیرقابل رفعی ایجاد می کرد همین کمبود تجاربم بود. البته شاید از دید یک مرد شصت ساله این که یک بچه ی بیست و پنج ساله از تجربه حرف بزند چیز خنده داری باشد، اما به خاطر می آورم در آن دوره ی بیست- بیست و یک سالگی ام متوجه شده بودم آن چه می نویسم برایم صرفاً تجربه ای ذهنی بوده است تا چیزی که با گوشت و پوست و استخوانم و هم با تعقل و هم با احساسم درک کرده باشم و به نوعی فهم از آن- هر چند شخصی- رسیده باشم.

چهار سال زمان زیادی است. البته مسلّم است وقتی عدد چهار را کنار عددی مثل هفتاد بگذاریم (اگر فرض کنیم میانگین عمر انسان هفتاد سال است) بسیار کوچک به نظر می رسد، اما فاصله ی میان بی تجربگی و شناخت می تواند در مدتی بسیار کوتاه تر از حتی یک روز طی شود. این روزها ذهن و قلبم پر است از کلماتی که نمی توانند ریخت آوایی به خود بگیرند، و هنگامی که چشمانم را می بندم تصاویری پشت پلکهایم جلوه می کنند از دنیایی که نمی شناسم اش. بعضی موسیقی ها حال و هوایی را به خاطرم می آورند که با زبان قابل توصیف نیستند. آخر چگونه بگویم احساس نه خوب و نه بد سرباز بودن توی مهرماه سرپلذهاب و حس نوستالژیک آهنگ In Any Tongue که با آن همزمان شد چگونه بوده؟ چگونه بگویم که بر سر جاده ایستاده بودم و به راه صاف و نامتناهی و سپس زمستان و گردنه های بارانی و قله های برفی و دوباره تابستان جهنمی و آتش باران مرداد سال بعد فکر می کردم و به خود می گفتم که گرگم، حالا من گرگم، گرگ تنهای بیابان که می بایست توانم را برای نبردی حفظ کنم که گویی دنیا قصد بر شخصی نمودنش دارد... چگونه بگویم وقتی می خندیدم چطور زخم می خوردم و زخمم از چه بود و اصلاً چه اهمیتی داشت؟ امروز هر لحظه از زندگی ام، لحظه ای از اپیفانی است. چند روزی است احساس می کنم قیامت شده. من قیامت را با به راه افتادن کوه ها و بیداری دختران زنده به گور شده تصور نمی کنم، بلکه احساس می کنم قیامت باید لحظه ای بزرگ از نوعی ادراک جامع و همگانی باشد، لحظه ای از نهایت بهت و حیرت که در نتیجه ی هجوم تمام دانش و معرفت جهان به ذهن و قلب همه ی انسان ها حاصل می شود. این روزها، این روزهای قیامت و اپیفانی، در هر حرکت و هر سکون چیزی یاد می گیرم. از هر درب اتاقی که وارد شوم، در هر چشمی که بنگرم، پشت هر گزاره ای و ورای هر جنبشی برایم تجربه ای نهفته است و من، دست به سینه  می ایستم و مثل روز حسرت، انگشت به دندانم می گیرم و یاد عنوان کتابی، سروده ی شاعری، خطی از ترانه ای و یا گفته ای از یک شخصیت سینمایی می افتم و با خود می گویم «دیدی که راست می گفت؟». من هنر آرام بر خاک نشستن را آموخته ام، و این که باید تنها باشم و سرسخت و نااهل و بی اعتماد، که چیزها فرو می پاشند و نباید هیچ کجا لانه ای بر پا کنم و ریشه ای بدوانم، که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و بالاتر از مرگ پایانی وجود ندارد و هم طی طریق شیرین است و هم نهایت آن.

به خود و به جمع انسان های اطرافم نگاه می کنم، به جمع ما «طفلکی ها»، به خوشبینی های شروع روابط انسانی و لذت امتداد آنها و سپس آن لحظات شهود و اپیفانی و شناخت و تجربه و دل زدگی و دوری جستن و در نهایت بیگانگی و شروع سیر پیش گفته دوباره و چندباره و ده ها هزار باره از ابتدا تا به انتها. چیزها فرو می پاشند، و این مهم ترین خوراک فکری و دستمایه ی نوشتاری این روزهای بی اهمیت از زندگی موجودی فانی همچون من است، و این فروپاشی، پایان کار است، آن اپیفانی آخر، نهایت آگاهی. یک روز چیزها فرو می پاشند، و دست به سینه، بهت زده، انگشت به دندان می گیری و می گویی «دیدی که راست می گفت؟»

سفر از مـــاه



در ماه دوباره وسط خواب پریدم

انگار دلم سوخت و سیگار کشیدم

دل خاک زمین بود

تا بود همین بود

می سوخت و می سوختم و شعله ندیدم


در نیمه ی تاریک من و ماه کسی نیست

من گم شدم اینجا که به جز آه کسی نیست

ماه است و آهم

با بخت سیاهم

می سوزم و می سازم و آگاه کسی نیست


 شاید پسری باشد اگر هست چنین است

یک عمر معلّق وسط ماه و زمین است

نه خواب و نه بیدار

درگیر و گرفتار

آواره ترین بوده و آواره ترین است


 شاید دوسه تا دختر دیوانه و جذّاب

با جاذبه ی ماه و به تاب و تب مهتاب

تا ماه دویدند

هی جیغ کشیدند

توی سر این شاعر دیوانه ی بدخواب



سهم دلم از ماه فقط آه شد و آه

ای آه ازاین راه پر از چاله پر از چاه

این راه پر از غم

بی همدل و همدم

ای آه از این ماه و از این آه و از این راه


 دریای دلم بغض شده،جزر و مدش را

دیوانگی ام وسعت بی مرز و حدش را

به گریه نبازد

آهنگ بسازد

پرواز دهد ساز جنون ابدش را

                       
تا دور شوم از خودم و ماه دوباره

تا بشنود آواز مرا گوش ستاره

تا عشق نمیرد

آرام بگیرد

توی دلمان غصه شود تکّه و پاره


نه ،توی دل ماه کسی فکر پسر نیست

از آن دو سه تا دختر دیوانه اثر نیست

از ماه و جنون آه

آه از دل خون،آه

باید بروم،زجر کشیدن که هنر نیست!



آرش بنده بهمن

شاهین شهر            تابستان             1395       

۱۳۹۵ خرداد ۲۰, پنجشنبه

از «مکاتبات شبانه ی من و خودم»

حال که اینها را می نویسم، دستانم می لرزند و احساس می کنم جانوری درونم در حال شکل گیری است.


من گهگاه به دورویی و ریا در وجودم می اندیشیدم، و فکر می کردم نهایت و عاقبت برخوردهای ریاکارانه یا آبروریزی است و یا پوسیدگی و فرسودگی در هر گام از تلاش های پستی که برای گذران امور روزانه ی زندگی ام برمیدارم؛ گندیدگی درون پوسته ای که از نفاق به دور دنیایم ساخته ام. من چه می شدم...؟


لیکن بعدها فساد پیشرفته تری را تجربه نمودم، نوعی دوشخصیّتی، چند شخصیّتی شدن. من دیگر کسی نبودم که دروغ می گفت و خود می فهمید که دروغ می گوید. رابطه ی من و خودم شده بود مثل رابطه ی دکتر جکیل و آقای هاید. به یاد می آورم در آن داستان دکتر جکیل نسبت به وجود بُعد شیطانی خود آگاهی چندانی نداشت، اما آقای هاید به جنایت و توحّش دست می زد. البته شاید تصور فعلی من از داستانی که در سیزده سالگی آن را خوانده و بخش های زیادی از آن را نیز فراموش  کرده ام نادرست و مغایر واقعیّت باشد، اما این تصویر پردازی با وضعیت فعلی که در آن گرفتار آمده ام تناسب دارد. بی ایمانی من نسبت به ارزش هایی که روزی آنها را قطعی می انگاشتم نخست باعث به وجود آمدن یک شخصیت موازی در من نظیر آقای هاید شده، دوم این که میان این دو شخصیت یک نوع حفره ی عظیم غیرقابل پر شدن، یک نوع نوسان و بی قراری و عصبیّت و دمدمی مزاجی به وجود آمده که نتیجه ی این سه ضعلی من- آقای هاید- حفره می شود پیدایش گرگی که می خواهد چو پوزه در شکم روزگار خویش بدود، بدرد، بگیرد، ببندد، بخرد و بفروشد و تحکّم کند و بر اوضاع کنترل داشته باشد و در همه حال سود و منفعت برد.


اما من چه بودم؟ من آن بودم که زخم خورده ی ساده پنداشتنش شده بود. چند روز پیش ویدئو کلیپی در مورد جملات تبعیض آمیز دانلد ترامپ در مورد زنان را تماشا می کردم که دیدم آخر ویدئو نوشته و گفته بودند «هرکاری می کنید، علیه دانلد ترامپ رأی دهید» و به نظرم آمد این مثال حق انتخابی است که ما در جامعه ی ایرانی داریم و در تعاملات اجتماعی گزینه های پیش رویمان همواره «بد» و «بدتر» بوده اند (و این که نامزد دیگر انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده ی امریکا چه نظراتی در مورد زنان دارد، احتمالاً اهمّیتی ندارد!». ما چه هستیم؟ قطره ای در اقیانوس، یک در میلیون ها، که اگر همرنگ جماعت نشویم لای چرخ دنده های مراودات و مناسبات و معاملات اجتماعی خرد خواهیم شد. ارزش های پیشین تو فرو می ریزند و تو می مانی و هیچ ارزش جایگزینی. «شناخت حق» یک مفهوم مرده است و وقتی از آن بگذریم، هیچ گزینه ی دیگری- حتی بعضاً هیچ گزینه ی بدتری- باقی نمی ماند که برای ادامه ی راه بدان چنگ انداخت. می مانی و پوچی و سیاهی، بی آنکه هیچ کورسوی امیدی روشن کننده ی فرا راه تو باشد. ازخودگذشتگی، فداکاری، مهربانی، احساس اهمّیت نسبت به دیگران، توانایی دوست داشتن، دلسوزی، وفاداری، عدالت طلبی و البته فروتنی مهره های مفقود شده ی تسبیح در حال گسیختن این جامعه اند، بالهای شکسته ای که بی آنها به عمق تاریکی و فراموش شدگی سقوط می کنیم، عبارات و واژگان لوس و تکراری که این روزها حتی در گفتمان ما ایرانی ها کمتر مورد استفاده قرار گرفته و لای فرهنگ های لغاتمان مدفون شده اند. من چه هستم؟ قطره ای در اقیانوس، یک در میلیون ها، که گویی جز بدی و زشتی گزینه ی دیگری برای جان به در بردن در اختیار ندارم، مگر «احساس مسئولیت». من اگر احساس مسئولیت نکنم، چه کنم؟ تا ابد گرفتار می مانم. من اگر صفحه ای نخوانم، خطّی ننویسم، پای حرفی ننشینم، چه کنم؟ تا ابد گرفتار می مانم.

پی نوشت: آنچه نوشتم را باور نکنید. عمق فساد، از هر آنچه که گفتم بسیار بیشتر است. عمق فساد آنجاست که دو صفحه بنویسی و نتوانی بفهمی با خودت روراست بوده ای یا نه.


حالم بد است و آسمانم بسیار ابری.                                                              19/03/95- 03:05