صفحات

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

سراب: آسمانی پر از میگ

مثل یک چرخ و فلک کوچک بود. گویی در فواصل زمانی مشخص همان چهره ها، همان صحنه و منظره و همان چیزی را میدیدی که دیگر حدس زدنش برایت آسان شده بود. سرپلذهاب شهر کوچکی است، و عصرها با خلوت تر شدن خیابان ها و تعطیلی بازار کوچکتر هم به نظر می رسد. می توانی خاموش بودن خیابان ها در ساعت 18:30 را تصور کنی؟ می توانی در ذهن مجسم کنی فرار مردمی مرز نشین را از اجتماع کوچکشان، و عجلۀ ماشین ها برای رساندن مردم به خانه هاشان، و مردم روستایی بقچه بر دوش که بر سر جاده های روستایی منتظر ایستاده اند، و جگرکی ها و باقلایی ها و لبویی ها و فلافلی ها که آرام آرام گاری ها را به سوی خانه می برند؟ دخترانی جوان که دائم از ساعت مچی شان به زمان دزدکی نگاه می اندازند، پسرانی که داخل تاکسی نشسته منتظر نفر پنجمند، و خاموش شدن چراغ کیوسک روزنامه فروشی و کشیده شدن کرکره ها را؟

من، هروقت که توی سرپلذهاب قدم می زدم، جنگ را در ذهن مجسم می کردم. همیشه احساس می کردم الان است که یک میگ یا میراژ عراقی بیاید. همیشه گویی بالگردهای ارتش را در آسمان می دیدم. همیشه شهر را طوری مجسم می کردم که انگار تبدیل به سربازخانه شده. اما حالا دیگر از هیجان جنگ بسیار گذشته بود، و البته فکر می کردی در سرپلذهاب دیگر چیزی چندان اهمّیتی ندارد.

زمستان سرپلذهاب، زمستانی همراه با فرنی داغ دارچینی است. بسیاری مغازه میبینی که داخلشان یک دیگ پیدا می شود که با برگ آلومینیومی پوشانده شده باشد. اگر چنین چیزی دیدی، فرنی آنجاست. دو هزار، دو هزار و پانصد تومان آماده کن. فرنی را توی کاسه پلاستیکی جلویت می گذارد، تنها می نشیند، به رفت و آمد پیاده روها خیره می شود و موسیقی عامه پسندش را گوش می کند. در سرپلذهاب، همه چیز عامه پسند است.

به کوچکی این شهر، به خاموشی های زود هنگامش، به بی تفاوتی مردمانش و البته به کسب و کار محدودش فکر می کنم. من جزیی از این شهر شده بودم، و اینکه دیگر در زندگی ام چه روی می داد برایم چندان اهمّیتی نداشت. عرض جبهه تنگ و جاده ها بسیار طولانی بودند، و خورشید رو به غروب و دوستان بسیار دور. باید به پادگان باز می گشتم، و وقت داشت تنگ می آمد. فرنی ام را داغ خوردم، و اشک سوزش توی چشمانم جمع شد. من فقط دلتنگ شده بودم، و هر آنچه از میگ ها و میراژها و بالگردها در آسمان می دیدم تنها وهم هایی بی اهمّیت بودند.

۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

شعر گفتن

آنقدر شعر بگویم که سرم بترکد
شعر با سادگی اش شیره ی من را بمکد

تف کند توی جهانی که در آن جا نشدم
که فقط گم شد و پیدا شد و پیدا نشدم

بعد حمّام شود چشم,مرا خیس کند
جای سیگار به من فلسفه تدریس کند

بعد یک پنجره را باز کند توی سرم
آنقدر که همه ی پنجره ها را بپرم

بعد من را بکشد توی جهان خیسش
تا بچسبم به تمامیّت مغناطیسش

قطب منفی مرا مثبت او درک کند
بعد با پای من این دنیا را ترک کند

آرش بنده بهمن

۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

صبح به خیر

آه از این صبح، بیا عهد ببندم با تو
من اگر چایی تلخم همه قندم با تو
با همان صبح به خیری که به من می گویی
جز خود خیر به جایی نبرندم با تو
آه، صبحانه و من با تو که آماده شویم
می شود راه به هر ضعف ببندم، با تو
کاش کوتاه بیایی که فقط باز شوند
دل و چشم و گره بخت بلندم با تو
صبحِ بی تو، شبِ تکراری بی خواب، اگر
صبح و شب ها همه دیوانه کنندم، با تو
صبح خورشید به تنهایی من می خندید
به دلم مانده که یک صبح بخندم با تو



آرش بــنـده بـهـمـن