صفحات

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

اعصاب ندارم

دیگه هیچ حوصله نداشتم که با آدم ها روبرو بشم. انقدر وقتم به کار و تلفن جواب دادن و مشکل حل کردن و کار مردم رو راه انداختن می گذشت که وقتی می رسیدم خونه فقط می رفتم توی اتاق خوابم و پرده ها رو میکشیدم و اتاقمو تاریک می کردم و روی تختم ولو می شدم. شیوۀ ساکت کردن محیط اطرافم هم اینطور بود که یک طرف سرم رو روی بالش میگذاشتم و بازو و ساعد دست مخالف رو هم به ترتیب روی گوش و پیشانیم مینداختم و این شکلی، هر دو گوشم کیپ می شدن و دیگه صدایی نمی شنیدم. اوایل که این روش رو به کار می گرفتم بازوها و عضلات زیر بغل و سینه ام کشیده می شدند و در طول روز درد داشتم؛ امّا بعد به این درد هم عادت کردم و دیگه چندان اذیّتم نکرد.

مجبور بودم. مجبور بودم هر روز برم توی دفتر پشتیبانی شرکت خدمات مسخرۀ فیلترنتیمون بشینم و مردم بیان خطشونو شارژ کنن و ازم راهنمایی بخوان و حتّی ازم بپرسن «فلان نِت از شما بهتر نیست؟» و منم در کمال پررویی جواب بدم که «نه، نیست». بعضی ها زنگ می زدن و مشکلشون اونقدر حاد بود که پیش خودم میگفتم اگر دکتر بودم و طرف سرطان داشت هم اینقدر تلفن مشغول نمی شد. برخورد مردم به هیچ عنوان جالب نبود. بعضی ها خیلی احمق بودن. فکر می کردند که منم که دستم رو روی ماوس نگه میدارم و سرعت اینترنتشون رو بالا و پایین می کنم. بعضی ها احمق تر هم بودن. به من زنگ می زدن و فحش می دادن و می گفتن که چرا اینقدر برامون اس ام اس تبلیغاتی میاد.

خیلی خسته ام.

ساعت رو نگاه کردم. یازده و بیست. باید تا سر ساعت یک ظهر توی این حلفدونی میموندم و تلفن جواب میدادم. امّا نمی تونستم. واقعاً نمی تونستم.

خیلی خسته ام.

کیفمو برداشتم، کامپیوتر رو خاموش کردم. درِ اتاق آخر که دفتر خودم بود رو بستم، با چند قدم اومدم توی راهرو و وارد سالن شدم. وقتی داشتم از جلوی میز مدیر رد می شدم، تلفن روی میزش زنگ خورد. نگاه کردم. هم از اینجا و هم از داخل اتاق خودم صدا میومد. همون خطّ روی میز خودم بود. برش داشتم.

«سلام، بفرمایید؟»

«سلام خانم، خسته نباشید.»

«مرسی.»

«خانم از حدود ساعت نُه دیشب خطّ من قطع شده. به تازگی هم شارژ کرده بودم برای همین فکر نمی کنم مشکل شارژ وجود داشته باشه.»

«شمارۀ یوزرتون؟»

«چهل و پنج، بیست و دو، شصت و هفت صفر سه.»

چه جوری باید یوزرش رو حفظ می کردم؟ کامپیوتر هم که خاموش بود. گفتم «لطفاً چند لحظه صبر کنید.» و دکمۀ Hold روی تلفن رو زدم.

دویدم سمت اتاقم. کیفم به دستم آویزون بود و سنگینی می کرد. کلید درست رو پیدا نمی کردم. طرف پشت خط بود و هر لحظه ممکن بود خود واقعیشو نشونم بده.

برگشتم و گوشی رو برداشتم. «ببخشید میشه ده دقیقۀ دیگه تماس بگیرید؟»

«بله خانم، حتماً.»

ده دقیقه گذشت، حتّی بیشتر. پشت میزم بودم. لامپ اتاق خاموش بود و من توی یه محیط تاریک و خنک اداری، سرم رو روی دستهام روی میز گذاشته بودم. سیستم هم هنوز خاموش بود.

تلفن زنگ زد.

بازم زنگ زد.

بازم زنگ زد.
***


«اَه، مسخره. اینکه گفت ده دقیقۀ دیگه تماس بگیر!»

برادرم گفت «حالا داره حتماً با یه مشتری سر و کلّه می زنه.»

«دارن ده دقیقه به هم چی میگن؟ بذار ساعتو ببینم... چهارده دقیقه! چهارده دقیقه پیش بود.»

«حالا داره با یکی میگه و می خنده و یادش رفته قرار بوده زنگ بزنی.»

«قرار بوده؟ دارم بهش زنگ می زنم، تلفن ثابت هم که الحمدلله سایلنت نمی شه!»

«بابا گاون به قرآن.»

«دارن سکس می کنن.»

«چی؟»

«خودم قبلاً رفتم اونجا. دختره بدش نیست، بیشتر وقت ها هم تو ساختمون تنهاس.»

برادرم سرشو برد توی گوشیش. پیش خودم فکر می کردم که الان پسره داره زور می زنه زودتر ارضا بشه تا جوابمو بدن. خیلی ممنون.

باز هم زنگ زدم. جوابی داده نشد. پنجشنبه بود و عصرش هم اونجا نبودن. برای بزرگترین تفریحم که پیگیری خبرهای لیگ برتر فوتبال ایران بود باید تا شنبه صبح صبر می کردم.

شنبه شد. رفتم دفتر. باید ساعت نُه و نیم می رفتم سر کلاس، برای همین نُه وارد دفتر شدم. دختره: سبزه، چشمای درشت با ابروهای پهن و مشکی، لبها بزرگ، سینه ها بزرگ، یک کمی پاهای تپل فیلی. انگشت ها تا حدّی کلفت، ناخن های بدون لاک، کنار ناخن ها پوست انداخته. خیلی معمولی بود. قبلاً می شناختمش، می اومدن توی پارک والیبال و وسطی بازی می کردیم. منو یادش نبود. بینیشو هم عمل کرده بود.

«سلام.»

«سلام بفرمایید.» و رفت نشست پشت میزش.

«پنجشنبه ده دقیقه بعد تماس گرفتم جواب ندادید.»

«پنجشنبه؟ من توی دفتر نبودم.»

«به جز شما کی اینجا هست؟»

«الان؟ آقای مدیر هست. پشت اون پارتیشن نشستن.»

«نه، کی اینجا به تلفن ها جواب میده؟»

«خودم هستم.»

«پس چرا شنبه جواب منو ندادید؟»

قلبم داشت تندتر می زد. گفت «شنبه؟»

«پنجشنبه.»

«شما دیگه زنگ نزدید.»

همینطوری توی چشمام زل زد. نمی ترسید؟

«تا ساعت چند اینجا هستید شما؟ نگفتید شاید کار مردم گیر باشه؟»

«پنجشنبه بود، کمی زودتر رفتم.»

«شما که می خواستین زودتر برید به من نمی گفتید ده دقیقه بعد زنگ بزنم.»

خیلی پررو بود. گفت «من منتظر موندم. شما تماسی نگرفتید و وظیفۀ ما هم نیست که خودمون با مشترک تماس بگیریم.»

چند لحظه نزدیک بود به طرز خیلی شدید صدامو ببرم بالا. به گوشه و اطراف میز نگاه کردم، بعد بدون اجازه رفتم پشت پارتیشن، جایی که مدیر نشسته بود.

داشت با تلفن حرف می زد. دختره اومد دنبالم. داشت با خونسردی گوشۀ ناخنش رو می جوید. منتظر موندیم تا تلفن مدیر تمام بشه.

مدیر همینطور که داشت خداحافظی می کرد، به من زل زد. نگاهش رو از من گرفت، گوشی رو گذاشت سر جاش، و دوباره نگاهم کرد.

«بفرمایید.»

پسر کوتاه قدی بود با ریش مدل لنگری، و موهای سیاهش رو بالا زده بود. صورتش جدّی بود.

«خسته نباشید. می خواستم بدونم که چرا خطّطون اینقدر قطعی داره و چرا درست پشتیبانی نمی کنید.»

به اینجای داستان که می رسیم، دو حالت وجود داره: یا دختره بخاطر وضعیّت تخمیش توی زندگی به هراس میفته و التماس می کنه یا اینکه آقا مدیر، به دلایلی، هوای دختر خانم رو داره و کک دختر خانمه هم نمی گزه.
***

دیگه داشت دیوونه م می کرد. پسره رفته بود و من اسیر غر زدنای مدیر بودم.

«دفعۀ چندمته خانم؟ هر هفته هزار نفر زنگ می زنن اینجا و فکر کنم شما جواب هشتصدتاشونو نمیدی. همه چیز رو گذاشتن به حساب ضعف شرکت. میگن فقط بلدین شارژ بگیرین. اگر مشکل حقوقتونه، بگید تا صد تومن دیگه اضافه میکنم. ولی کارتون رو دست انجام بدید!»

مشکل چی بود؟ مشکل من همین صد تومن بود؟ یا صد تومن های دیگه...؟

مشکل من با چندین تا از این بسته های صد تومنی حل نمی شد...

دیگه اهمّیتی نمی دادم. دوست داشتم کیفمو بردارم و برگردم خونه.

همین کار رو هم کردم. دیگه هم سر کار نرفتم. پسره تا دم در واحد اومد دنبالم، توی پله ها هم کلّی داد و هوار کرد. ولی مهم نبود. دیگه مهم نبود.
***

من نمی خوام کاراکتر داستانم اینطور باشه. نمی خوام بی رحم باشه. نمی خوام از یه آدمی که ماهی چهارصد هزار تومن میگیره تا بیاد بشینه توی دفتر انتقام بگیره:

شنبه صبح وارد دفتر شدم. دختر با خوشرویی جواب سلام منو داد و مدیر هم خیلی سریع تلفنش رو قطع کرد و به پیشوازم اومد و من باهاش دست دادم. بعد، یک آبدارچی- که یک شخصیّت کاملاً خارج از داستان ماست- به یکباره با یک سینی چای وارد شد و سه استکان چای، دقیقاً سه استکان رو جلومون گذاشت. ما چای نوشیدیم و خندیدیم. مدیر گفت که ما مشترکین خوش حسابی هستیم و من هم گفتم که خدمات اینترنتی آنها بسیار دقیق و ارزنده هستن و به واقع ماهی سی و پنج هزار تومن برای اینهمه سرعت و پهنای باند هیچی نیست. بعد هم از زحمات کادر پشتیبانی تشکّر ویژه ای کردم؛ و در همین هنگام مدیر نگاهی سرشار از شعف به منشیش انداخت و چاییش رو نیمه کاره رها کرد و رفت توی اتاقش و با یه پاکت پر از چک مسافرتی برگشت و اون رو به خانم منشی پاداش داد. آبدارچی، که حالا دیگه جزیی از ماجرا بود، سینی به دست لبخند می زد و سر تکون میداد و من هم، که یه مشتری- یا نمی دونم مشترک- بیش نبودم، مثل آبدارچی لبخند می زدم و سر تکون میدادم. وقتی به خونه برمیگشتم هوا خیلی خوب بود و راننده تاکسی ها از کارشون راضی بودن و اتّفاقاً پول خرد هم زیاد داشتن و از چیزی گله ای نداشتن. ماشین پلیس ها رو گُل زده بودن و از بلندگوهاشون صدای آهنگ «واویلا لیلی» می اومد. هایده، شب توی فرهنگسرای اشراق برنامه داشت؛ و بلاخره کار احداث کتابخانۀ بزرگ شهر واقع در میدان شهرداری به پایان رسیده بود. همۀ توالت های عمومی شهر حالا مجهّز به مایع دستشویی بودن؛ و «کبابی و بریانی اصل اصفهان» و «شیرین سرای عسل» زین پس خوراکی ها و اجناسشون را به صورت رایگان ارائه می دادن.

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

اینکه بدونی آخرش چی میشه

بعضی وقتها پیش خودم فکر می کنم فقط زنده ام واسۀ اینکه بدونم آخرش چی میشه...
 

اولاً 
داشتم حس می کردم که انگار دل و روده ام دارن از پشتم میریزن بیرون. انگار شکمم داشت می افتاد پایین. انگار همۀ اعضای داخلی ام مثل یه تیکۀ خمیر شده بودن که اگر ذرّه ای چسبندگی اش رو از دست میداد از درونم میریخت بیرون. به هیچ شکلی نمی فهمیدم که چِم شده. فقط می دونستم که اصلاً حالم خوب نیست.

دکتر معاینه ام کرد: یه سری حرف از توی دهنش دراومدن که چندان نامفهوم نبودن. من هم از اون پیرزن و پیرمردهایی نبودم که باید یه چیزی رو صد مرتبه براشون تکرار کنی.

حسابی حرفهاشو زد و من هم هیچ گوش ندادم که چی گفت. فقط یه تیکۀ آخرش رو گرفتم که می گفت «...بخاطر مشکل عصبی هستش که در اکثر مواقع باعث بروز چنین مشکلاتی میشه. خونریزی هم دارید؟»

گفتم «خونریزی دارم، امّا واقعاً هیچیم نیست. هیچ مشکلی مرتبط با اعصابم ندارم.»

«مشکل اصلی شما همین خونریزیتون بوده و برای همین اومدین دکتر. ولی باید بهتون بگم که این خونریزی در اثر فشار عصبیه. مشکل خاصّی وجود داره؟ حرص و جوش زیاد می خورید؟»

«مشکلی که به قول شما خاص باشه نه. مشکلات همه عمومی اند. یا بهتره بگم عموماً مشکله.»

دکتره محترمانه پوزخند زد. گفت «به یه مشاور یا یه روانپزشک سری بزنید. وقتی دربارۀ مسائل صحبتی به میون نیاد و یا اینکه با دارو درمان نشن، نمود جسمی و فیزیکی پیدا می کنن.»

«زندگی شادی داری و یهو حس می کنی سرت داره گیج میره و با سر می خوری زمین...»

خندید و گفت «دقیقاً».


ثانیاً
اینکه وقتی اینقدر حالم بده، دیگه چه اهمّیتی داره که توی نوشتار فارسی تنوین عربی به کار ببرم یا نه؟

بذارین تو حال خودم باشم.


ثالثاً
رفتش سر کلاس. به تازگی مدرس این کلاس رو عوض کرده بودند و باید به عنوان یک مدیر، حتماً برای زبان آموزها توضیح میداد موضوع از چه قراره.

نمی دونست باید از کجا شروع کنه. همیشه توی اینجور مواقع نمی دونست باید روایت رو به شکل خطّی و با رعایت سیر زمانی مشخّصی که اتّفاقات رخ داده بودن تعریف کنه، و یا اینکه باید آخر هر جریانی رو بگه و بعدش یه «فلش بک» بزنه و بگه که اصلاً چی شد که اینجور شد. چیزی که مهم بود این بود که کاری نکنه ترس توی دل همه بیفته و چیزی که مهم تر بود اینکه فقط تا رسیدن به کلاس بیست قدم فاصله داشت و هنوز هیچ ایده ای به ذهنش خطور نکرده بود.

دوستان، چندان وققتون رو نمی گیرم. ایشون آقای فلانی هستن، مدرّس جدیدتون. متأسفانه باید بهتون بگیم که آقای فلانی چندان از نظر جسمی وضعیّت مناسبی نداشتن و مجبور شدن که کلاس هاشون رو واگذار کنن. چیزی که مهمّه اینه که ایشون مدّتی خونریزی داشتن و با مراجعۀ اوّلیه به دکتر، تشخیص داده شده بودکه خونریزی معده بوده. منتهی کار به اونجا کشید که طی مدّتی ایشون سرفه های شدیدی کردند که همواره مقداری خون همراهشون بوده. اوم... تشخیص پزشک بیماری سل هست... و من هم از شما می خوام که هر چه سریعتر، اصلاً بعد از همین کلاس، حتماً به پزشک مراجعه کنید و تحت معاینه و آزمایش قرار بگیرید. ترس از اینکه این بیماری واگیردار به هر فردی توی مجموعه سرایت کرده باشه وجود داره بنابراین همگی باید کاملاً مراقب باشیم و این موضوع رو سرسری نگیریم.


بعدش
روز گذشته، سانحۀ تصادف خودرو در آزادراه اصفهان-کاشان جان یک نفر را گرفت. سانحه زمانی رخ داد که خودروی قربانی از محور جاده خارج شده و پس از برخورد به تپۀ خاکی که در نتیجۀ عملیات راهسازی انباشته شده بود واژگون شد و رانندۀ خودرو جان خود را از دست داد. به گفتۀ افسر مربوط به رسیدگی به پروندۀ این تصادف، سرعت این خودرو آن قدر بالا بوده که راننده فرصت کافی برای واکنش به پیچ روبرو را نداشته و به طور مستقیم از جاده خارج شده است. این افسر همچنین اعلام کرد که سرعت غیرمجاز و نبستن کمربند ایمنی مهمترین دلایل بالا بودن آمار کشته های جاده ای می باشند...

دیگه
میشد هزار و یک جور سناریوی این شکلی ردیف کرد.

خلاصه...
گفتم «اینها همه چشونه؟ چرا فکر می کنند من چیزیم شده؟ چرا همش بهم تلقین می کنند که یه دردی به جونم هست؟»

«شاید واقعاً حالت خوش نیست.»

«هیچوقت بهتر از الانم نبودم، دکتر.»

دکتر گفت «خوبه که انقدر انرژیت مثبته. دارم حلقه های دوّار انرژی رو در اطرافت می بینم. به زودی بهتر میشی.»

«دکتر، من خوبم. خیلی خوبم. فقط دیگه نمی تونم بخندم. یعنی می خندم؛ امّا نه دیگه از اون خنده های حسابی...»

«دستتو بده به من، بذار آستینتو بزنم بالاتر...»

«دکتر...»

«نباید انتظارت از خودت زیاد باشه. نباید هم پر توقّع باشی. بذار همه چیز به آرومی بگذره و بهتر بشه.»

«دلیلی برام وجود نداره. دیگه ایمانمو از دست دادم...»

«ببین! نشد. داری دایره ها رو خراب می کنی.»

«خوابم گرفت دکتر. ولی واقعاً هیچوقت هیچ دلیلی وجود نداره. دیگه نه.»

«همینطور درازکش بمون. کم کم آروم تر میشی.»

«هیچ دلیلی نیست.»

«همیشه دلیلی هست، امّا...»

«امّا! همیشه امّا.»

«آره، امّاها زیادن. امّا بهشون فکر نکن و دیگه بخواب.»

«شاید برای من هم دلیلی هست. بعضی وقتها پیش خودم فکر می کنم فقط زنده ام واسۀ اینکه بدونم آخرش چی میشه...»

دکتر چند لحظه بهم خیره شد و گفت «یه چیزی بهت بگم؟»

نور شدید لامپ سقفی مستقیماً توی چشمم می زد و توی اشکی که از سوزش چشمم جمع شده بود، تار می شد.

«هیچوقت نمی فهمی آخرش چی میشه. من یه دکترم، آدم زیاد دیدم. سرعت آدمها اونقدر زیاده که هیچوقت نمیفهمن چی شده.»

«مثل یه ماشین که از جاده خارج میشه؟»

«آفرین. مثل یه ماشین که اونقدر سرعت داره که از جاده خارج میشه. حالا دیگه چشماتو ببند.»