صفحات

۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

مسئله آب خوردن


مسئله پیپ، مسئله سیگار
مسئله دود می شد و گم بود
مسئله نوع ژست روشنفکر
مسئله دیدگاه مردم بود

مسئله شورت، مسئله سوتین
تکه ای از لباس هر زن بود
مسئله عشق بود و مسئله شد
مسئله مثل آب خوردن بود

مسئله موسقی بدون ساز
مسئله ساز بی نوازنده
مسئله بی خود از تمام جهات
مسئله درد داشت، شرمنده

مسئله یک دروغ لذت بخش
مسئله لذت دروغین بود
مسئله مارک و جنس شلوار و
مسئله از کمر به پایین بود

مسئله یک رفیق ناباب و
مسئله فاز خواب و بیداری
مسئله پارک توی ساقی بود
مسئله جنس خوب سیگاری

مسئله  فیلترینگ اینترنت
مسئله امتداد سانسور بود
مسئله مثل نام آزادی
در تمام زمینه ها پر بود

مسئله برف، مسئله باران
مسئله آفت کشاورزی
مسئله خیس و خشک بغض ماست
مسئله آب خوردن قرضی

مسئله از کسی نمی پرسید
راه حل مرا تو می دانی
مسئله سخت گرم بازی بود
مسئله برده بود، پنهانی

مسئله مثل توپ بسکتبال
شوت می شد میان حلقه ی ما
مسئله در تمام بازی ها
برده هر بار تیم داور را

مسئله حال خوب ما بود و
تو که باور نمی کنی که، همین*
مسئله مثل آب خوردن بود
که بدون تو از گلو پایین
نمی رود
که نمی رود
که نمی رود...



آرش بنده بهمن





*  از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

تقدیم به پیمان کوراوند رفیق نازنین نصرت رحمانی

هر ابر باران ندارد
هردرد درمان ندارد
پایان هرچیز مرگ است
از بس کسی جان ندارد
سخت است جایی بخوابی
که شعر جریان ندارد
******************
خانه پراز توله سگ بود
اما نگهبان ندارد
دنیای ماشینی ما
یک عمر فرمان ندارد
سخت است درگیر حسی
باشی که آسان ندارد
******************
نصرت کجا قهوه خوردی؟
این کافه پیمان ندارد
رفته از این کشور اما
از یاد؟ امکان ندارد
بگذار دنیا بفهمد
که شعر پایان ندارد...

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

تقدیم به زندگی و مرگ2(با احترام فراوان به نیما یوشیج و صادق هدایت)

قبض آب آمده در خانه
ماهی قصه داخل دیس است
خانه ام بعد از آنکه ابری شد
تازه باران گرفته و خیس است

گاز میسوخت در بخاری و بعد
دل تنگم چه بی بخار، عاشق
داغ شد از حرارت مردن
گاز می زد به خودکشی صادق

برق رفته ولی خدارا شکر
باز تکلیف بنده روشن بود
آرش بنده بهمنی بودم
که نه آرش نه بنده بهمن بود

ماهی و من چه خیس می پختیم
من و ماهی چه خیس در آبیم
آی نیما بگو به آدمها
بعد مردن چقدر میخوابیم؟

قبض های مرا بپردازو...
بازکن شیر بسته ی گازو...
خودکشی را بشور با گریه...
ماهی ام را ببین که چه نازو...
خانه ام را که تا ابد ابریست...
توی باران شعر بندازو...
غرق شو در تمامی کلمات...
با سکوتی در اوج آوازو...
بعد مردن بیا ادامه دهیم...
تو فقط فکر کن به آغازو...
آی ابر قشنگ خانه ی من...
رعد و برقی بزن به این فازو

باز شعری بخوان که حال کنیم
یا که یک داستان روایت کن
زندگی را بدزد ماهی جان
به خود مرگ هم جسارت کن
مثل نیما که خانه اش ابریست
از همه ابرها حمایت کن
قبض آب آمدست و قبض روح
یکمی جانِ من رعایت کن
صادق لحظه های دلتنگم
خودکشی مرا هدایت کن



۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

تایـم های غریـبـی

   «دوباره تایمت از اون تایمهای غریبی بوده؟»

   «آره. ساعت پنج و نیم از خواب می پری، با صدای برنامه های صبحگاهی تلویزیون که برای هیچ مخاطبی پخش میشن، و بعد، صدای موسیقی حماسی و جنایی یک فیلم قبل از انقلاب، و فکر و فکر و فکر و فکرهایی که نمیذارن دوباره خوابت ببره.
نیم ساعت تمام به برادرت نگاه می کنی که از این پهلو به اون پهلو میشه. توی احوالی بین خواب و بیداری، اشعار بداهۀ موزون ذهنت رو پر می کنند و وقتی که به طور کامل بیداری، همه رفته اند. موسیقی در گوشِت نواخته میشه و پیش از اونکه بتونی خوب به خاطرش بیاری، از خواب می پری...»

   «دیگه؟»

   «دیگه اینکه چنین وقتهایی از روز، بهترین فرصت برای کاویدن روان خودت و اطرافیانت اند؛ وقتهایی که از هجوم پیامک ها و تماس های تلفنی و دیالوگ های روزانه در امانی و فقط خودت هستی و یه ناخودآگاهی که خیلی خیلی بهت نزدیکه.»

   «مگه چی دیدی؟»

   «دیدم که هیچ چیزی برام اهمّیتی نداشت. دیدم که اتاق دم پنجره تبدیل به دفتر شده بود و دفتر سابق، شده بود آشپزخونه. بعد، وقتی که همه جا شلوغ تر شد و دم غروب همه داشتن داخل میشدن، احساس نگرانی خیلی عجیبی بهم دست داد. زمانی که کسی حواسش نبود سعی کردم خارج بشم، و این باعث شد که نتونم به احدّی از افراد نزدیک بگم که دارم میرم.
...
وقتی داشتم از در خارج میشدم... درست زمانی که فقط دو قدم تا رسیدن به پاشنۀ در فاصله داشتم، صدام زدن. برگشتم و دیدم داره از پله ها میدوه پایین. خوش برخورد بود و دستم رو به گرمی فشار داد. تا قبلش من آمادۀ دعوا و مرافعه بودم.»

   «خب؟»

   «هیچی. گفت: بهم گفتن که باورتون میشه که آقای ظاهری دیگه نیومد؟ و روی نیومد تأکید خاصّی کرد.»

...
...
...

   «ساکتی؟»

   «همه چیز خیلی کمرنگ بود. چیز بیشتری به خاطرم نمیرسه. حداقل نه چیزی که به اون مربوط باشه.»

   «چه چیز دیگه ای به خاطرت میاد؟»

   «...
همه جا پر از برفه. زمین یخ زده. نور تیرهای چراغ برق با برف تیره و تار میشه. درختها سیاهن. توی شهر صدای رفت و آمد ماشین ها خیلی کمتره. دو تا دلیل داره: مردم ماشین های زیادی رو بیرون نیاوردن تا روی یخ لیز نخورن؛ یا اینکه بخاطر سرمای بسیار هوا، صدا به راحتی منتقل نمیشه!»

   «و؟»

   «کاپشن بلند سبز ارتشی تیره، شلوار کتان سرمه ای، چکمه های چرم سیاه، پلوور سیاه، دستکش، کلاه، و شال خاکستری...»

   «دیگه؟»

   «شیشۀ عطر توی یه کیسۀ کوچیک قرمز توی دستمه. دارم خیابون ها رو بالا و پایین میرم بلکه باهام تماسی بگیره و بگه کجا براش عطر رو ببرم. تماسی نمی گیره، تماسی رو هم جواب نمیده. هوم... (می خندم) آخرش هم دادمش به یه زنیکۀ لاشی که بچه ها به زور برده بودنم تولّدش. از بخت بد، تنها کسی بودم که هدیه برده بود و از بخت خوش، هدیه رو آخر شب ازش زده بودن.»

   «از تولّد بگو.»

   «طولانیه. فقط تایم های غریبیشو برات میگم.»

   «هر جور راحتی.»

   «از این جمله خیلی بدم میاد. هر جور میلته دیگه چیه؟»

   «من گفتم هر جور راحتی، نه هر جور که میلته. به هر حال منظوری نداشتم.»

   «...
(سر تکان می دهم و)
حسابی مست شده بودم. سیگارهای پشت سر همدیگه هم باعث شده بودن حسابی کف معده م بسوزه. گرسنه م هم بود، دیگه هیچ. چهارتا دختر مثبت اونجا بودن که ترس برشون داشته بود و اومده بودن از دم در همه چیز رو تماشا میکردن. من هم از لای ماشین ها رد شدم، ته سیگارمو پرت کردم نمی دونم کجا، از دوتا پله به زور بالا رفتم و رفتم داخل. میگفتم ببخشید و آدمها رو کنار می زدم. نور فلاشر شروع به روشن و خاموش شدن کرد، پشت سر هم...
...
یه دهاتی اون وسط بود. توی صحنه های اسلوموشن رقص و پارتی، یه دهاتی به تمام معنا اون وسط بود، و زنیکۀ صاحب تولّد داشت باهاش می رقصید. سرم داشت گیج می رفت. مست بودم و نمی تونستم از همۀ حرکات دست و شونۀ این همه رقاص یکجا در برم و جاخالی بدم. گراس می کشیدن و دودش رو فوت می کردن توی صورتم. دخترهای گوشتالو با لباسهای کوتاه و باز، همدیگه و یا پسرها رو بغل می کردن و می رقصیدن. من گاهی می خواستم بخورم زمین. توی نور فلاشر مسعود رو پیدا کردم، و کلید ماشین رو ازش گرفتم.»

   «نکنه می خواستی رانندگی هم بکنی؟»

   «نه. همۀ ساندویچ های تولّد توی صندوق عقب ماشین مسعود بودن. وقتی حسابی سیر شدم، رفتم نشستم لب حوض. حتّی یه ذرّه هم از مستیم کم نشده بود، امّا دیگه سوزش معده نداشتم.
داشتم سیگار می کشیدم که دیدم یه عدّه دورمن. دیدم دوست زنیکه بهم تکیه داده و داره قهقهه می زنه. داشتن اون گوشه باز هم مشروب می دادن. از لب حوض بلند شدم و اونها دوباره رفتن داخل.»

   «بعدش؟»

   «هوا گرم بود، خیلی گرم. به رفتن به دستشویی نیاز داشتم؛ مثانه ام داشت می ترکید. خودم رو روی صندلی کنار راننده ولو کردم. وقتی می خواستیم بریم، مسعود ماشین رو از در باغ بیرون برد و بعدش رو به همه، چندتا فحش خواهر و مادر داد. همه براش دست تکون دادن و مسعود بوق زد و گاز داد و دستی کشید. بعد، توی اتوبان بهارستان بودیم و از پنجره هوای خنک داخل میشد...»

   «آ...»

   «بعضی اوقات چیزهایی به خاطرم میرسن که واقعیّت ندارن، امّا نمی دونم چطوریه که با جزییاتی تا این حد دقیق در ذهنم نقش می بندن.»

   «چطور می دونی که واقعیّت ندارن؟»

   «چون اگر واقعی بودن، چطور نجات پیدا کردم؟ به یاد میارم که توی باغچۀ بزرگ خونۀ سازمانی درندشت و کهنۀ عمه ام اینها بودم. شکل دقیق همۀ پیچک ها و علفها و بوته ها و شمشادها رو خوب یادم میاد. درب سفید خونه شون رو خوب یادم میاد. حتّی رنگ آسمون، اون رو هم خوب یادم میاد.
یه درخت کُنار اونجا بود که من همیشه آویزونش بودم. همین الانش، از مزۀ کُنار سبز و تلخ و نرسیده، تا کُناری که از رسیدگی خشک و ارغوانی رنگ شده باشه دقیق زیر زبونمه. (چشمهام رو تنگ تر می کنم و برای لحظه ای میبندمشون) یادم میاد که لای علف ها یه چیزی دیدم و از بالا رفتن از درخت منصرف شدم...»

   «خب؟»

   «یه مار بود، یه مار کلُفت قهوه ای سوخته با خال های سیاه. سر و تهش معلوم نبود، فقط یه پیچش از میونۀ کمرش یادمه. یادمه بقیه اش لای علف ها بود. یادمه وقتی دیدمش فکر کردم یه تیکه مدفوعه که از یه ماتحت بزرگ مثل مال گاو بیرون زده. وقتی نزدیکش شدم پولک های تنش زیر آفتاب برق زدن.»

   «چه چیز این قضیه برات مهمّه؟ و چرا فکر میکنی که واقعی نیست؟»

   «چون نمی دونم که چطور الان زنده ام. اون موقع این حس رو داشتم که فقط خودمم و خودم و این باغ و این درخت کُنار. حس اینکه هیچ کس تا فرسنگ ها همراهم نیست و سرخوشی ام مال خود خودمه. امّا اون روز، اوّلین باری بود که توی زندگیم ترسیدم. خیلی شدید ترسیدم، و دیگه بعد از اون هیچ چیزی از اون باغ به یادم نمیاد.»

   «می تونی اون باغ رو برام تصویر کنی؟»

   «نه، ممکن نیست. نقّاشیم اونقدر خوب نیست که بتونم اون باغ رو با تمام جزییاتش به تصویر بکشم.»

   «چه ترسی برت داشت؟»

   «ترس از مار، و دنیایی که مارها هنوز هم توش وجود دارن. بابام همیشه میگه مار شکل مخوفی داره، امّا با کف پا هم میشه کشتش. من هیچوقت همچین احساسی نداشتم. به نظرم همه چیز توی این زندگی خیلی سخت تر از این حرفها بود.»

   «شاید وقتی بچه بودی واقعاً برخوردی با مارها داشتی. شاید فیلمی، چیزی دیدی که روی ذهنیّتت تأثیر بدی گذاشته...»

   «این ترس رو به یه هراس ساده از مار تعبیر نکنید.»

   «در علم روانشناسی...»

   «بشاش توی علم روانشناسی. اگر راه به جایی برده بودیم که الان اوضاعمون این نبود. ترسم از اینه که وقتی می میرم، همه چیز تمام نشه. ترسم از اینه که همین یه بار کافیم نباشه. ترسم از اینه که ببرنم توی دیگ آب جوش، و نذارن درست بپزم و درم بیارن تا یه عمر درد سوختگی بکشم.»

   «صداتن میلرزه، لطفاً ادامه نده. قبل از اینکه دوباره تشنّج کنی باید بهت آرامبخش تزریق کنم.»

   «آدامیانی اِرتخِل گاچیندِویز.»

   «بله؟»

   «آدامیانی ارتخل گاچیندویز.»

   «یعنی چی؟»

   «معناش همینه که می خوام بگم. این یه شعار سیاسی بوده توی گرجستان، و یه دوست اهل اون کشور بهم یاد داده. معناش یه همچین چیزیه: آدمی یکبار زنده است، آدمی یکبار زندگی می کند.»

   «آدامیانی...؟»

   «آدامیانی ارتخل گاچیندویز.»

   «آدامیانی که احتمالاً همون آدم میشه، و ارتخل؟»

   «یعنی یکبار. در مورد گاچیندویز، نمیشه ترجمۀ دقیقی ازش به فارسی ارائه داد، امّا یه جورایی یعنی زاده شدن و زندگی کردن.»

   «جالبه. ادامه بده، و آستینت رو هم بزن بالا.»

   «ترس همیشه هست. ترس از اینکه به اون چیزی تبدیل بشی که همیشه ازش واهمه داشتی.»

   « پس اونها هم مثل فارسی زبانان فعل رو آخر جمله هاشون میارن. به هر حال... راجع به ترس می گفتی.»

   «ترس از اینه که این آدامیانی، در طول همین یکبار زندگانیش، تبدیل به چیزی بشه که بیش از همه ازش می ترسیده. این ترس مال ما بزدل هاست، مال ماهایی که شاید می ترسیم آدم جدیدی از خودمون بسازیم، به ویژه مایی که دستۀ عظیمی هستیم که تنها راه بقاشون رو پنهان شدن پشت حقایق پیش ساخته و دروغینی می بینن که خود با هزار پردۀ غیب پوشونده شدن. می بینی دکتر؟ می بینی ما جماعت دیندار، چطور خلاف حرف مولامون عمل می کنیم که میگه بزرگترین گناه ترس است؟ حاضرم باهات شرط ببندم که از هر صد نفرمون، نود و نه نفر فکر می کنن که اگر ذرّه ای از اعتقادشون به خدا رو از دست بدن دست قدرتمند خدا ثروت، خوشبختی، فرزندان و حتّی آبروی ما رو ازمون خواهد گرفت. می بینی که ماها، در ایمان راستینمون به خداوند، تا چه حد مقتصد و حسابگر عمل می کنیم؟»

   «شاید اونها هم به همون شعار «آدمی یکبار زندگی می کند» معتقدن و نمی خوان اونچه که دارن رو به هر بهانه ای، حتی با الهی ترینشون از دست بدن. طبیعیه که ملّتی با تاریخ طولانی چند هزار ساله که در اون چندین بار همه چیزش رو از دست داده، چنین جانب احتیاطی را در پیش بگیره.»

   «اتفاقاً نظر من به طور دقیق بر خلاف اون چیزیه که میگی، دکتر. ای کاش معنای عبارت «دوبار» و یا «چندبار» رو به گرجی می دونستم تا ترجمۀ دقیق شعار این جماعت رو به زبان بیارم! و این چیزیه که بهش معتقدیم: همیشه بخت بهتری هست، زندگی دیگه ای که از پس این زندگی میاد؛ یک روز خوب که درِش بیدار میشیم و در یک چشم به هم زدن، همه مشکلات و بدبختی ها و تعارض ها و بیماری هامون رفته اند.»

دکتر یه حالت خاصّی داشت، انگار توی ورق بازی بهم سور زده باشه، همون طور چشماش می درخشید و لبخند می زد. صورتش شیطون شده بود. پنبه رو روی دستم فشار داد، چند لحظه خیره شد، بهم چشمکی زد...

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

اعصاب ندارم

دیگه هیچ حوصله نداشتم که با آدم ها روبرو بشم. انقدر وقتم به کار و تلفن جواب دادن و مشکل حل کردن و کار مردم رو راه انداختن می گذشت که وقتی می رسیدم خونه فقط می رفتم توی اتاق خوابم و پرده ها رو میکشیدم و اتاقمو تاریک می کردم و روی تختم ولو می شدم. شیوۀ ساکت کردن محیط اطرافم هم اینطور بود که یک طرف سرم رو روی بالش میگذاشتم و بازو و ساعد دست مخالف رو هم به ترتیب روی گوش و پیشانیم مینداختم و این شکلی، هر دو گوشم کیپ می شدن و دیگه صدایی نمی شنیدم. اوایل که این روش رو به کار می گرفتم بازوها و عضلات زیر بغل و سینه ام کشیده می شدند و در طول روز درد داشتم؛ امّا بعد به این درد هم عادت کردم و دیگه چندان اذیّتم نکرد.

مجبور بودم. مجبور بودم هر روز برم توی دفتر پشتیبانی شرکت خدمات مسخرۀ فیلترنتیمون بشینم و مردم بیان خطشونو شارژ کنن و ازم راهنمایی بخوان و حتّی ازم بپرسن «فلان نِت از شما بهتر نیست؟» و منم در کمال پررویی جواب بدم که «نه، نیست». بعضی ها زنگ می زدن و مشکلشون اونقدر حاد بود که پیش خودم میگفتم اگر دکتر بودم و طرف سرطان داشت هم اینقدر تلفن مشغول نمی شد. برخورد مردم به هیچ عنوان جالب نبود. بعضی ها خیلی احمق بودن. فکر می کردند که منم که دستم رو روی ماوس نگه میدارم و سرعت اینترنتشون رو بالا و پایین می کنم. بعضی ها احمق تر هم بودن. به من زنگ می زدن و فحش می دادن و می گفتن که چرا اینقدر برامون اس ام اس تبلیغاتی میاد.

خیلی خسته ام.

ساعت رو نگاه کردم. یازده و بیست. باید تا سر ساعت یک ظهر توی این حلفدونی میموندم و تلفن جواب میدادم. امّا نمی تونستم. واقعاً نمی تونستم.

خیلی خسته ام.

کیفمو برداشتم، کامپیوتر رو خاموش کردم. درِ اتاق آخر که دفتر خودم بود رو بستم، با چند قدم اومدم توی راهرو و وارد سالن شدم. وقتی داشتم از جلوی میز مدیر رد می شدم، تلفن روی میزش زنگ خورد. نگاه کردم. هم از اینجا و هم از داخل اتاق خودم صدا میومد. همون خطّ روی میز خودم بود. برش داشتم.

«سلام، بفرمایید؟»

«سلام خانم، خسته نباشید.»

«مرسی.»

«خانم از حدود ساعت نُه دیشب خطّ من قطع شده. به تازگی هم شارژ کرده بودم برای همین فکر نمی کنم مشکل شارژ وجود داشته باشه.»

«شمارۀ یوزرتون؟»

«چهل و پنج، بیست و دو، شصت و هفت صفر سه.»

چه جوری باید یوزرش رو حفظ می کردم؟ کامپیوتر هم که خاموش بود. گفتم «لطفاً چند لحظه صبر کنید.» و دکمۀ Hold روی تلفن رو زدم.

دویدم سمت اتاقم. کیفم به دستم آویزون بود و سنگینی می کرد. کلید درست رو پیدا نمی کردم. طرف پشت خط بود و هر لحظه ممکن بود خود واقعیشو نشونم بده.

برگشتم و گوشی رو برداشتم. «ببخشید میشه ده دقیقۀ دیگه تماس بگیرید؟»

«بله خانم، حتماً.»

ده دقیقه گذشت، حتّی بیشتر. پشت میزم بودم. لامپ اتاق خاموش بود و من توی یه محیط تاریک و خنک اداری، سرم رو روی دستهام روی میز گذاشته بودم. سیستم هم هنوز خاموش بود.

تلفن زنگ زد.

بازم زنگ زد.

بازم زنگ زد.
***


«اَه، مسخره. اینکه گفت ده دقیقۀ دیگه تماس بگیر!»

برادرم گفت «حالا داره حتماً با یه مشتری سر و کلّه می زنه.»

«دارن ده دقیقه به هم چی میگن؟ بذار ساعتو ببینم... چهارده دقیقه! چهارده دقیقه پیش بود.»

«حالا داره با یکی میگه و می خنده و یادش رفته قرار بوده زنگ بزنی.»

«قرار بوده؟ دارم بهش زنگ می زنم، تلفن ثابت هم که الحمدلله سایلنت نمی شه!»

«بابا گاون به قرآن.»

«دارن سکس می کنن.»

«چی؟»

«خودم قبلاً رفتم اونجا. دختره بدش نیست، بیشتر وقت ها هم تو ساختمون تنهاس.»

برادرم سرشو برد توی گوشیش. پیش خودم فکر می کردم که الان پسره داره زور می زنه زودتر ارضا بشه تا جوابمو بدن. خیلی ممنون.

باز هم زنگ زدم. جوابی داده نشد. پنجشنبه بود و عصرش هم اونجا نبودن. برای بزرگترین تفریحم که پیگیری خبرهای لیگ برتر فوتبال ایران بود باید تا شنبه صبح صبر می کردم.

شنبه شد. رفتم دفتر. باید ساعت نُه و نیم می رفتم سر کلاس، برای همین نُه وارد دفتر شدم. دختره: سبزه، چشمای درشت با ابروهای پهن و مشکی، لبها بزرگ، سینه ها بزرگ، یک کمی پاهای تپل فیلی. انگشت ها تا حدّی کلفت، ناخن های بدون لاک، کنار ناخن ها پوست انداخته. خیلی معمولی بود. قبلاً می شناختمش، می اومدن توی پارک والیبال و وسطی بازی می کردیم. منو یادش نبود. بینیشو هم عمل کرده بود.

«سلام.»

«سلام بفرمایید.» و رفت نشست پشت میزش.

«پنجشنبه ده دقیقه بعد تماس گرفتم جواب ندادید.»

«پنجشنبه؟ من توی دفتر نبودم.»

«به جز شما کی اینجا هست؟»

«الان؟ آقای مدیر هست. پشت اون پارتیشن نشستن.»

«نه، کی اینجا به تلفن ها جواب میده؟»

«خودم هستم.»

«پس چرا شنبه جواب منو ندادید؟»

قلبم داشت تندتر می زد. گفت «شنبه؟»

«پنجشنبه.»

«شما دیگه زنگ نزدید.»

همینطوری توی چشمام زل زد. نمی ترسید؟

«تا ساعت چند اینجا هستید شما؟ نگفتید شاید کار مردم گیر باشه؟»

«پنجشنبه بود، کمی زودتر رفتم.»

«شما که می خواستین زودتر برید به من نمی گفتید ده دقیقه بعد زنگ بزنم.»

خیلی پررو بود. گفت «من منتظر موندم. شما تماسی نگرفتید و وظیفۀ ما هم نیست که خودمون با مشترک تماس بگیریم.»

چند لحظه نزدیک بود به طرز خیلی شدید صدامو ببرم بالا. به گوشه و اطراف میز نگاه کردم، بعد بدون اجازه رفتم پشت پارتیشن، جایی که مدیر نشسته بود.

داشت با تلفن حرف می زد. دختره اومد دنبالم. داشت با خونسردی گوشۀ ناخنش رو می جوید. منتظر موندیم تا تلفن مدیر تمام بشه.

مدیر همینطور که داشت خداحافظی می کرد، به من زل زد. نگاهش رو از من گرفت، گوشی رو گذاشت سر جاش، و دوباره نگاهم کرد.

«بفرمایید.»

پسر کوتاه قدی بود با ریش مدل لنگری، و موهای سیاهش رو بالا زده بود. صورتش جدّی بود.

«خسته نباشید. می خواستم بدونم که چرا خطّطون اینقدر قطعی داره و چرا درست پشتیبانی نمی کنید.»

به اینجای داستان که می رسیم، دو حالت وجود داره: یا دختره بخاطر وضعیّت تخمیش توی زندگی به هراس میفته و التماس می کنه یا اینکه آقا مدیر، به دلایلی، هوای دختر خانم رو داره و کک دختر خانمه هم نمی گزه.
***

دیگه داشت دیوونه م می کرد. پسره رفته بود و من اسیر غر زدنای مدیر بودم.

«دفعۀ چندمته خانم؟ هر هفته هزار نفر زنگ می زنن اینجا و فکر کنم شما جواب هشتصدتاشونو نمیدی. همه چیز رو گذاشتن به حساب ضعف شرکت. میگن فقط بلدین شارژ بگیرین. اگر مشکل حقوقتونه، بگید تا صد تومن دیگه اضافه میکنم. ولی کارتون رو دست انجام بدید!»

مشکل چی بود؟ مشکل من همین صد تومن بود؟ یا صد تومن های دیگه...؟

مشکل من با چندین تا از این بسته های صد تومنی حل نمی شد...

دیگه اهمّیتی نمی دادم. دوست داشتم کیفمو بردارم و برگردم خونه.

همین کار رو هم کردم. دیگه هم سر کار نرفتم. پسره تا دم در واحد اومد دنبالم، توی پله ها هم کلّی داد و هوار کرد. ولی مهم نبود. دیگه مهم نبود.
***

من نمی خوام کاراکتر داستانم اینطور باشه. نمی خوام بی رحم باشه. نمی خوام از یه آدمی که ماهی چهارصد هزار تومن میگیره تا بیاد بشینه توی دفتر انتقام بگیره:

شنبه صبح وارد دفتر شدم. دختر با خوشرویی جواب سلام منو داد و مدیر هم خیلی سریع تلفنش رو قطع کرد و به پیشوازم اومد و من باهاش دست دادم. بعد، یک آبدارچی- که یک شخصیّت کاملاً خارج از داستان ماست- به یکباره با یک سینی چای وارد شد و سه استکان چای، دقیقاً سه استکان رو جلومون گذاشت. ما چای نوشیدیم و خندیدیم. مدیر گفت که ما مشترکین خوش حسابی هستیم و من هم گفتم که خدمات اینترنتی آنها بسیار دقیق و ارزنده هستن و به واقع ماهی سی و پنج هزار تومن برای اینهمه سرعت و پهنای باند هیچی نیست. بعد هم از زحمات کادر پشتیبانی تشکّر ویژه ای کردم؛ و در همین هنگام مدیر نگاهی سرشار از شعف به منشیش انداخت و چاییش رو نیمه کاره رها کرد و رفت توی اتاقش و با یه پاکت پر از چک مسافرتی برگشت و اون رو به خانم منشی پاداش داد. آبدارچی، که حالا دیگه جزیی از ماجرا بود، سینی به دست لبخند می زد و سر تکون میداد و من هم، که یه مشتری- یا نمی دونم مشترک- بیش نبودم، مثل آبدارچی لبخند می زدم و سر تکون میدادم. وقتی به خونه برمیگشتم هوا خیلی خوب بود و راننده تاکسی ها از کارشون راضی بودن و اتّفاقاً پول خرد هم زیاد داشتن و از چیزی گله ای نداشتن. ماشین پلیس ها رو گُل زده بودن و از بلندگوهاشون صدای آهنگ «واویلا لیلی» می اومد. هایده، شب توی فرهنگسرای اشراق برنامه داشت؛ و بلاخره کار احداث کتابخانۀ بزرگ شهر واقع در میدان شهرداری به پایان رسیده بود. همۀ توالت های عمومی شهر حالا مجهّز به مایع دستشویی بودن؛ و «کبابی و بریانی اصل اصفهان» و «شیرین سرای عسل» زین پس خوراکی ها و اجناسشون را به صورت رایگان ارائه می دادن.