صفحات

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

اطلس

داشت دهنش تکون می خورد. من صدایی نمی شنیدم.

گفتم «چی؟»

گفت « ـا رو بده.»

گفتم «چیو؟»

پشت سر هم و خیلی سریع گفت «...ـا، ـا...!»

لب خونیم بدجوری ضعیف بود. از روی سکو بلند شدم و یه قدم به طرفش برداشتم. گفتم «متوجه نمی شم».

بدون اینکه دیگه چیزی به من بگه بلند شد و رفت از توی سطل ابزارها، گونیا رو برداشت. بعد خیلی بلند و رسا بهم گفت «حالا مترو بیار».

گشتم و زیر یکی از بویلرها متر رو پیدا کردم. دویدم و اومدم نشستم پای خرک کنارش. گونیا رو گذاشته بود لبۀ لولۀ یک دوم اینچی و داشت نود درجه بودن زانویی که بهش جوش داده بود رو بررسی می کرد. گفت «متر رو بذار دمش». گذاشتم، چهار سانت بود. گفت «ببر اونطرف تر». بردم، اون هم چهار سانت؛ و زانو صاف صاف جوش خورده بود.

بلند شد و سر پا ایستاد. گفت «ساعت چنده؟» و بعد خودش دستکش هاشو درآورد و به گوشی موبایلش نگاه کرد. گفت «بریم ناهار، نزدیک یکه». ماسکش رو هم روی دستگاه جوش گذاشت، و همونطور که یه پارچۀ کثیف به عنوان یه چیزی مثل کلاه یا عرقچین روی سرش قرار داشت، از سالن زد بیرون.

آفتاب که زد بهم، یه احساس بهتری داشتم. یک کم آروم تر قدم برمی داشتم و برای چند ثانیه هم توی انبار لوله سرک کشیدم. چند قدم از من جلوتر بود. من بهش نگاه کردم. حالا دیگه اون عرقچین کثیف رو برداشته بود و زیر آفتاب، موهای بور و پوست سفیدش می درخشیدند. داشت سریع راه می رفت و کاملاً هم قرص و محکم بود، انگار نه انگار که از ساعت هفت و نیم صبح تا الان داشته جون می کنده. میگن آدم های هدفمند هستن که سریع راه می رن. خوب حتماً خیلی گرسنه اش بود.

رسیدیم به رستوران سلف سرویس و رفتیم تو. چهره اش رو در هم کشید و چشم های سبزش رو چند لحظه بست و گفت: «اَه. دوباره خوراک گوشت و قارچ؟» وقتی رفتیم سر میز نشستیم ادامه داد که «ببین این همه مواد غذایی حروم می کنن که چی درست کنن! اینایی که می بینی سویا نیست، خود گوشت چرخ کردس، اینا هم نخود فرنگی اند، این هم ذرته، این هم فلفل دلمس، این هم قارچه؛ ولی لامصب نمیشه بهش لب زد!»

تقریباً غذا نخورد و رفتیم دست هامون رو شستیم. موقع برگشتن، وقتی داشتیم از کنار تابلوی سبز رنگ «محل اجتماع امن شمارۀ 2» رد می شدیم، سیگار بهمن کوچیکی به لبش گذاشت و گفت «فربد دوست دختر هم داری؟»

به این مورد که می رسید، بچۀ صاف و ساده ای بودم و دریچۀ دلم زود وا می شد. از ب بسم الله تا تهِ ته داستان شکست عاطفیم رو براش گفتم. سیگارشو می کشید، روبروشو نگاه می کرد و حتّی پلک هم نمی زد. دمش گرم، داشت درست و حسابی گوش می کرد. با اینکه خسته بود و غذا هم کم خورده بود اما داشت عمود به سطح زمین، کاملاً نود درجه، و خیلی قرص و محکم روی زمین گام بر می داشت. داشت زیر نور خورشید می درخشید.

رسیدیم دم سالن، رفتیم تو و نشستیم روی سکوهای روبروی بویلرها. مهدی اومد تو.

«سلامٌ علیکوم... حاالی شوما؟ خسّه نباشیند.»

برامون چای آوُرده بود، و عذرخواهی کرد که فلاسک چای ما رو بی اجازه برده بوده پرش کنه. ما هم بهش کلی دمت گرم و از این حرفا گفتیم و بهش سیگار تعارف کردیم.

سیگار برای پرسنلی ها قدغن بود و مهدی مجبور بود بره یه گوشه ای برای خودش بکشدش. بهش گفتیم کسی توی سالن نیست و رفتن ناهار. گفت «اِ؟» و همونجا سیگارشو روشن کرد. ازم پرسید «شوما کار بلد بودی؟ یا اومِدی یاد بیگیری؟»

گفتم که بلد نیستم و تازه کارم و گفت که از این کار بیا بیرون، روحیه و شخصیّت هر کی به کاری می خوره. رضا خندید. مهدی گفت که نمیگه کار بدیه، میگه به درد «من» نمی خوره. من هم گفتم که فکر همه جاشو کردم، و اینکه مدرک کارشناسی دارم و کارهای آسونتری هم برای من هست، و اون هم گفت که دور از جون احمقم که این همه راه میام تا شهرک صنعتی؟ و رضا دوباره خندید.

مهدی رفت. رضا نصیحتم کرد، گفت اینی که می بینی بچۀ خوبیه، ولی لزومی نداره که بفهمه چی تو دلت می گذره. گفت این اگر سر کوچشون کار پیدا می کرد، و اگر حقوق کاره از این آبدارچی گری هم کمتر بود، می موند همونجا کار می کرد. برای همین هیچوقت نمی فهمه تو چی میگی و واقعاً به نظر اون تو احمقی. من گفتم که از این حرفها خوشم نمیاد که یکی بهم بگه تو فلان موقعیّت رو داری و الان شأن و شخصیتت پایین اومده. دیگه جاش نبود که بگم یه رگه هایی از سوسیال تو ذهن دارم و چه قدر طرفدار کارگر جماعتم!

نشستیم چای بخوریم، و صحبت شد. پرسید «بیست و سه سالته؟» گفتم آره. گفت «اووه، از خدام بود سن تو رو داشتم». گفت خودش با اینکه از پونزده سالگی کار می کرده، ولی از بیست و هفت هشت سالگی رفته این کار رو حرفه ای یاد گرفته. خلاصه اونم در دلش وا شد. گفت که چهار ساله زن گرفته و یه بچۀ سه ساله داره. دختر یا پسر، نپرسیدم. گفت که اگر به مشکلی بخوره هیچ کسو نداره، که خودشه و خودش، که پونزده ساله داره سخت کار می کنه.

توی سالن بودیم و دیگه نوری مستقیم بهمون نمی تابید. پونزده سال کار، سی سال زندگی پر مشقّت، سی سال زندگی، سی سال نزدیک تر شدن به مرگ، نتونسته بودن پشتشو خم کنن. دنیا داشت روی سرش آوار می شد و اون، عمود به سطح زمین، به زاویۀ نود درجه از هر طرف، روی پاهاش ایستاده بود.

داشتیم حرف می زدیم، دیدم چاییشو سر کشیده و به روبروش خیره شده. ابروهاشو بالا انداخته بود، از بحث خارج شد و گفت: «لولۀ اِلی[1] که از شیر اطمینان به طرف لوله چهار اینچ فاضلاب کشیدیم یه دو سانت کم داره».
نگاهش کردم، آره... همینطور بود. گفت «حالا بگو چی کار می کنیم؟» گفتم «مجبوریم یه کار کنیم که زاویۀ زانوی لوله هه بیشتر از نود درجه باشه؛  که این باعث میشه یا لولۀ بالایی موازی زمین نباشه یا اینکه لولۀ پایینی عمود بر سطح نشه».

رضا مخالفت کرد: «نه نه. اصلاً نباید تراز لوله هات به هم بخوره. حتماً باید زاویه شون نود درجه باشه و حتماً باید صاف و صوف باشن. بذار زانوی بالایی رو ببُریم و اندازه بگیریم و همون دو سه سانتی که کم داره رو دم زانو اضافه کنیم».

همین کارو کردیم. لوله صاف و صوف و به قول رضا «شیک» شده بود. بهم گفت «... ـا بو...»
پرسیدم «برم بالا بویلر؟»

گفت «آره، فرانسه و لوله گیرم ببر.»

دویدم بالا. گفت «اینو بگیر...» و همانطور که جمله اش انگار ادامه داشت، یه چیزی برام پرتاب کرد. گفت «این مغزیو تفلون بپیچ و ببند سر شیر اطمینان... گریس اون بالا داری؟»

«نه. گریس رو گفتی دیگه؟ نه ندارم.»

گفت «اشکال نداره. تو تفلون رو بپیچ گریس رو می دم دستت.»

کارم رو تمام کردم. موقعی که داشتم مغزی رو داخل شیر اطمینان می بستم، گفت «اینا جنسشون خوب نیست. زیاد سفتش نکن.»

من نمی دونم که زیاد سفتش کردم یا نه، ولی سفتش کردم. خودش اومد بالا، به من گفت «برو پایین تراز بذار ببین لوله پایینی ترازه». من هم رفتم.

لوله برای تراز شدن یه نفس، شاید کمتر از سه میلیمتر کم داشت. زیاد مهم هم نبود، ولی رضا می خواست لوله شیک باشه. گفت «مشکل از لولۀ بالاییه» و به مغزی آچار انداخت.

من دیدم که نزدیکه یه جسم طلایی رنگ از بالا بخوره تو صورتم، کشیدم کنار. دیدم رضا نشسته روی نردۀ کوتاه لبۀ بویلر. عرقچینش روی سرش بود و اول یه کم دست به زیر چونه اش گذاشت و به شیر اطمینان زل زد و بعد هم نشست و زانوی غم به بغل گرفت. بعد خودش رو جمع و جور کرد و آچارها رو برداشت.

فکر می کردم پونزده سال کار، سی سال زندگی پر مشقّت، سی سال زندگی، سی سال نزدیک تر شدن به مرگ، نتونستن پشتشو خم کنن. منتظر بودم یه چیزی بگه. دنیا رو سرش خراب شده بود.

گفت «مغزی توی شیر اطمینان شکست». حالا مصیبت هامون چند برابر شده بودن. باید تیکۀ شکسته شده رو یه جوری می کشیدیم بیرون. رضا سر پا ایستاد، ولی دیگه نود درجه عمود بر سطح نبود. به همراه دنیایی که حالا روی شونه هاش نشسته بود، از نردبون بویلر اومد پایین.



[1] L

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

اعتــــبــــار

 یک مشت حرف مفت ویک میزگردِ عالی

یک مجریِ پر از هیچ از پوچ های خالی

در اوج خوش لباسی در عین بی خیالی

کاری ست از گروهِ فرهنگِ خایه مالی

 

که با تمام قدرت مشغولِ کار بودند

 

در جشنواره ها با تدبیر شعر گفتند

یک عده که مسلط به حرف های مفتند

با سکه و مقام و جنس لطیف جفتند

چاهِ خلا گرفته آنقدر که کلفتند

 

هی پخش می شدند و هی انتشار بودند

 

سیگار برگ بود و پاییز توی کافه

یک عده مشتری از کل جهان کلافه

لبخند های زوری چسبیده به قیافه

کمبود های بی حد ,دلتنگیِ اضافه

 

از دست زندگی در فکر فرار بودند

 

یک جیغِ زیر آب و یک هق هق یواش و...

مانند یک عفونت در زخم دلخرا ش و ...

تقدیر سیر بود از نسلی که آش و لاش و ...

با دست و پای بسته محکوم به تلاش و ...

 

کلاً تلاشها مان بی اعتبار بودند.