صفحات

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

تایـم های غریـبـی

   «دوباره تایمت از اون تایمهای غریبی بوده؟»

   «آره. ساعت پنج و نیم از خواب می پری، با صدای برنامه های صبحگاهی تلویزیون که برای هیچ مخاطبی پخش میشن، و بعد، صدای موسیقی حماسی و جنایی یک فیلم قبل از انقلاب، و فکر و فکر و فکر و فکرهایی که نمیذارن دوباره خوابت ببره.
نیم ساعت تمام به برادرت نگاه می کنی که از این پهلو به اون پهلو میشه. توی احوالی بین خواب و بیداری، اشعار بداهۀ موزون ذهنت رو پر می کنند و وقتی که به طور کامل بیداری، همه رفته اند. موسیقی در گوشِت نواخته میشه و پیش از اونکه بتونی خوب به خاطرش بیاری، از خواب می پری...»

   «دیگه؟»

   «دیگه اینکه چنین وقتهایی از روز، بهترین فرصت برای کاویدن روان خودت و اطرافیانت اند؛ وقتهایی که از هجوم پیامک ها و تماس های تلفنی و دیالوگ های روزانه در امانی و فقط خودت هستی و یه ناخودآگاهی که خیلی خیلی بهت نزدیکه.»

   «مگه چی دیدی؟»

   «دیدم که هیچ چیزی برام اهمّیتی نداشت. دیدم که اتاق دم پنجره تبدیل به دفتر شده بود و دفتر سابق، شده بود آشپزخونه. بعد، وقتی که همه جا شلوغ تر شد و دم غروب همه داشتن داخل میشدن، احساس نگرانی خیلی عجیبی بهم دست داد. زمانی که کسی حواسش نبود سعی کردم خارج بشم، و این باعث شد که نتونم به احدّی از افراد نزدیک بگم که دارم میرم.
...
وقتی داشتم از در خارج میشدم... درست زمانی که فقط دو قدم تا رسیدن به پاشنۀ در فاصله داشتم، صدام زدن. برگشتم و دیدم داره از پله ها میدوه پایین. خوش برخورد بود و دستم رو به گرمی فشار داد. تا قبلش من آمادۀ دعوا و مرافعه بودم.»

   «خب؟»

   «هیچی. گفت: بهم گفتن که باورتون میشه که آقای ظاهری دیگه نیومد؟ و روی نیومد تأکید خاصّی کرد.»

...
...
...

   «ساکتی؟»

   «همه چیز خیلی کمرنگ بود. چیز بیشتری به خاطرم نمیرسه. حداقل نه چیزی که به اون مربوط باشه.»

   «چه چیز دیگه ای به خاطرت میاد؟»

   «...
همه جا پر از برفه. زمین یخ زده. نور تیرهای چراغ برق با برف تیره و تار میشه. درختها سیاهن. توی شهر صدای رفت و آمد ماشین ها خیلی کمتره. دو تا دلیل داره: مردم ماشین های زیادی رو بیرون نیاوردن تا روی یخ لیز نخورن؛ یا اینکه بخاطر سرمای بسیار هوا، صدا به راحتی منتقل نمیشه!»

   «و؟»

   «کاپشن بلند سبز ارتشی تیره، شلوار کتان سرمه ای، چکمه های چرم سیاه، پلوور سیاه، دستکش، کلاه، و شال خاکستری...»

   «دیگه؟»

   «شیشۀ عطر توی یه کیسۀ کوچیک قرمز توی دستمه. دارم خیابون ها رو بالا و پایین میرم بلکه باهام تماسی بگیره و بگه کجا براش عطر رو ببرم. تماسی نمی گیره، تماسی رو هم جواب نمیده. هوم... (می خندم) آخرش هم دادمش به یه زنیکۀ لاشی که بچه ها به زور برده بودنم تولّدش. از بخت بد، تنها کسی بودم که هدیه برده بود و از بخت خوش، هدیه رو آخر شب ازش زده بودن.»

   «از تولّد بگو.»

   «طولانیه. فقط تایم های غریبیشو برات میگم.»

   «هر جور راحتی.»

   «از این جمله خیلی بدم میاد. هر جور میلته دیگه چیه؟»

   «من گفتم هر جور راحتی، نه هر جور که میلته. به هر حال منظوری نداشتم.»

   «...
(سر تکان می دهم و)
حسابی مست شده بودم. سیگارهای پشت سر همدیگه هم باعث شده بودن حسابی کف معده م بسوزه. گرسنه م هم بود، دیگه هیچ. چهارتا دختر مثبت اونجا بودن که ترس برشون داشته بود و اومده بودن از دم در همه چیز رو تماشا میکردن. من هم از لای ماشین ها رد شدم، ته سیگارمو پرت کردم نمی دونم کجا، از دوتا پله به زور بالا رفتم و رفتم داخل. میگفتم ببخشید و آدمها رو کنار می زدم. نور فلاشر شروع به روشن و خاموش شدن کرد، پشت سر هم...
...
یه دهاتی اون وسط بود. توی صحنه های اسلوموشن رقص و پارتی، یه دهاتی به تمام معنا اون وسط بود، و زنیکۀ صاحب تولّد داشت باهاش می رقصید. سرم داشت گیج می رفت. مست بودم و نمی تونستم از همۀ حرکات دست و شونۀ این همه رقاص یکجا در برم و جاخالی بدم. گراس می کشیدن و دودش رو فوت می کردن توی صورتم. دخترهای گوشتالو با لباسهای کوتاه و باز، همدیگه و یا پسرها رو بغل می کردن و می رقصیدن. من گاهی می خواستم بخورم زمین. توی نور فلاشر مسعود رو پیدا کردم، و کلید ماشین رو ازش گرفتم.»

   «نکنه می خواستی رانندگی هم بکنی؟»

   «نه. همۀ ساندویچ های تولّد توی صندوق عقب ماشین مسعود بودن. وقتی حسابی سیر شدم، رفتم نشستم لب حوض. حتّی یه ذرّه هم از مستیم کم نشده بود، امّا دیگه سوزش معده نداشتم.
داشتم سیگار می کشیدم که دیدم یه عدّه دورمن. دیدم دوست زنیکه بهم تکیه داده و داره قهقهه می زنه. داشتن اون گوشه باز هم مشروب می دادن. از لب حوض بلند شدم و اونها دوباره رفتن داخل.»

   «بعدش؟»

   «هوا گرم بود، خیلی گرم. به رفتن به دستشویی نیاز داشتم؛ مثانه ام داشت می ترکید. خودم رو روی صندلی کنار راننده ولو کردم. وقتی می خواستیم بریم، مسعود ماشین رو از در باغ بیرون برد و بعدش رو به همه، چندتا فحش خواهر و مادر داد. همه براش دست تکون دادن و مسعود بوق زد و گاز داد و دستی کشید. بعد، توی اتوبان بهارستان بودیم و از پنجره هوای خنک داخل میشد...»

   «آ...»

   «بعضی اوقات چیزهایی به خاطرم میرسن که واقعیّت ندارن، امّا نمی دونم چطوریه که با جزییاتی تا این حد دقیق در ذهنم نقش می بندن.»

   «چطور می دونی که واقعیّت ندارن؟»

   «چون اگر واقعی بودن، چطور نجات پیدا کردم؟ به یاد میارم که توی باغچۀ بزرگ خونۀ سازمانی درندشت و کهنۀ عمه ام اینها بودم. شکل دقیق همۀ پیچک ها و علفها و بوته ها و شمشادها رو خوب یادم میاد. درب سفید خونه شون رو خوب یادم میاد. حتّی رنگ آسمون، اون رو هم خوب یادم میاد.
یه درخت کُنار اونجا بود که من همیشه آویزونش بودم. همین الانش، از مزۀ کُنار سبز و تلخ و نرسیده، تا کُناری که از رسیدگی خشک و ارغوانی رنگ شده باشه دقیق زیر زبونمه. (چشمهام رو تنگ تر می کنم و برای لحظه ای میبندمشون) یادم میاد که لای علف ها یه چیزی دیدم و از بالا رفتن از درخت منصرف شدم...»

   «خب؟»

   «یه مار بود، یه مار کلُفت قهوه ای سوخته با خال های سیاه. سر و تهش معلوم نبود، فقط یه پیچش از میونۀ کمرش یادمه. یادمه بقیه اش لای علف ها بود. یادمه وقتی دیدمش فکر کردم یه تیکه مدفوعه که از یه ماتحت بزرگ مثل مال گاو بیرون زده. وقتی نزدیکش شدم پولک های تنش زیر آفتاب برق زدن.»

   «چه چیز این قضیه برات مهمّه؟ و چرا فکر میکنی که واقعی نیست؟»

   «چون نمی دونم که چطور الان زنده ام. اون موقع این حس رو داشتم که فقط خودمم و خودم و این باغ و این درخت کُنار. حس اینکه هیچ کس تا فرسنگ ها همراهم نیست و سرخوشی ام مال خود خودمه. امّا اون روز، اوّلین باری بود که توی زندگیم ترسیدم. خیلی شدید ترسیدم، و دیگه بعد از اون هیچ چیزی از اون باغ به یادم نمیاد.»

   «می تونی اون باغ رو برام تصویر کنی؟»

   «نه، ممکن نیست. نقّاشیم اونقدر خوب نیست که بتونم اون باغ رو با تمام جزییاتش به تصویر بکشم.»

   «چه ترسی برت داشت؟»

   «ترس از مار، و دنیایی که مارها هنوز هم توش وجود دارن. بابام همیشه میگه مار شکل مخوفی داره، امّا با کف پا هم میشه کشتش. من هیچوقت همچین احساسی نداشتم. به نظرم همه چیز توی این زندگی خیلی سخت تر از این حرفها بود.»

   «شاید وقتی بچه بودی واقعاً برخوردی با مارها داشتی. شاید فیلمی، چیزی دیدی که روی ذهنیّتت تأثیر بدی گذاشته...»

   «این ترس رو به یه هراس ساده از مار تعبیر نکنید.»

   «در علم روانشناسی...»

   «بشاش توی علم روانشناسی. اگر راه به جایی برده بودیم که الان اوضاعمون این نبود. ترسم از اینه که وقتی می میرم، همه چیز تمام نشه. ترسم از اینه که همین یه بار کافیم نباشه. ترسم از اینه که ببرنم توی دیگ آب جوش، و نذارن درست بپزم و درم بیارن تا یه عمر درد سوختگی بکشم.»

   «صداتن میلرزه، لطفاً ادامه نده. قبل از اینکه دوباره تشنّج کنی باید بهت آرامبخش تزریق کنم.»

   «آدامیانی اِرتخِل گاچیندِویز.»

   «بله؟»

   «آدامیانی ارتخل گاچیندویز.»

   «یعنی چی؟»

   «معناش همینه که می خوام بگم. این یه شعار سیاسی بوده توی گرجستان، و یه دوست اهل اون کشور بهم یاد داده. معناش یه همچین چیزیه: آدمی یکبار زنده است، آدمی یکبار زندگی می کند.»

   «آدامیانی...؟»

   «آدامیانی ارتخل گاچیندویز.»

   «آدامیانی که احتمالاً همون آدم میشه، و ارتخل؟»

   «یعنی یکبار. در مورد گاچیندویز، نمیشه ترجمۀ دقیقی ازش به فارسی ارائه داد، امّا یه جورایی یعنی زاده شدن و زندگی کردن.»

   «جالبه. ادامه بده، و آستینت رو هم بزن بالا.»

   «ترس همیشه هست. ترس از اینکه به اون چیزی تبدیل بشی که همیشه ازش واهمه داشتی.»

   « پس اونها هم مثل فارسی زبانان فعل رو آخر جمله هاشون میارن. به هر حال... راجع به ترس می گفتی.»

   «ترس از اینه که این آدامیانی، در طول همین یکبار زندگانیش، تبدیل به چیزی بشه که بیش از همه ازش می ترسیده. این ترس مال ما بزدل هاست، مال ماهایی که شاید می ترسیم آدم جدیدی از خودمون بسازیم، به ویژه مایی که دستۀ عظیمی هستیم که تنها راه بقاشون رو پنهان شدن پشت حقایق پیش ساخته و دروغینی می بینن که خود با هزار پردۀ غیب پوشونده شدن. می بینی دکتر؟ می بینی ما جماعت دیندار، چطور خلاف حرف مولامون عمل می کنیم که میگه بزرگترین گناه ترس است؟ حاضرم باهات شرط ببندم که از هر صد نفرمون، نود و نه نفر فکر می کنن که اگر ذرّه ای از اعتقادشون به خدا رو از دست بدن دست قدرتمند خدا ثروت، خوشبختی، فرزندان و حتّی آبروی ما رو ازمون خواهد گرفت. می بینی که ماها، در ایمان راستینمون به خداوند، تا چه حد مقتصد و حسابگر عمل می کنیم؟»

   «شاید اونها هم به همون شعار «آدمی یکبار زندگی می کند» معتقدن و نمی خوان اونچه که دارن رو به هر بهانه ای، حتی با الهی ترینشون از دست بدن. طبیعیه که ملّتی با تاریخ طولانی چند هزار ساله که در اون چندین بار همه چیزش رو از دست داده، چنین جانب احتیاطی را در پیش بگیره.»

   «اتفاقاً نظر من به طور دقیق بر خلاف اون چیزیه که میگی، دکتر. ای کاش معنای عبارت «دوبار» و یا «چندبار» رو به گرجی می دونستم تا ترجمۀ دقیق شعار این جماعت رو به زبان بیارم! و این چیزیه که بهش معتقدیم: همیشه بخت بهتری هست، زندگی دیگه ای که از پس این زندگی میاد؛ یک روز خوب که درِش بیدار میشیم و در یک چشم به هم زدن، همه مشکلات و بدبختی ها و تعارض ها و بیماری هامون رفته اند.»

دکتر یه حالت خاصّی داشت، انگار توی ورق بازی بهم سور زده باشه، همون طور چشماش می درخشید و لبخند می زد. صورتش شیطون شده بود. پنبه رو روی دستم فشار داد، چند لحظه خیره شد، بهم چشمکی زد...