صفحات

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

This Shit Is Not A Poem


This shit is not a poem!


I like wealth and prosperity,
A nice, beautiful girl beside me,
And friends to throw a party;
But that would never happen.

I like to boast of something:
I like to kick the ball skillfully,
Or hit the jaws like Muhammad Ali;
But that would never happen.

I like to be a famous man,
A director, an athlete, or an author.
I like to be serious and reserved
And then, use a subtle humor.

I like to feel proud and prestigeous
But, that would never happen.

۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

حالم بد است علی... آسمان ابری است.

حالم به هم می خورد از همه شان. حالم به هم می خورد از اینهایی که راجع به نصرت رحمانی می نویسند. حالم به هم می خورد از اینهایی که شاملو تشریف دارند. از اینهایی که دربارۀ اخوان ثالث و سهراب سپهری می نویسند هم حالم به هم می خورد.

آرش بنده بهمن می گفت وقتی می نویسی حالت بهتر است؛ راست هم می گفت. ولی یکروز به خودم قولی دادم: که تا بهم فشار نیامده ننویسم. من از اینهایی که به هنرمند بودنشان افتخار می کنند هم حالم به هم می خورد، برای همین به خودم قول دادم که بشوم مثل همه؛ که توی مسائل مالی و شغلی و نان درآوردن غرق بشوم و سعی کنم فراموش کنم- یا بهتر بگویم، دیگر وانمود نکنم- که فرق دارم، که چیزی وجود ندارد که کسی نفهمدش و من بفهمم، که راهی نیست که جدای از دیگران انتخابش کرده باشم تا «متفاوت» جلوه کنم. به نظرم کسی واقعاً به نوشتن نیاز دارد که آنقدر توی روزمرگی و توی روش زندگی عامّۀ مردم غرق بشود که نشود نجاتش داد، ولی در کنار همین ها، زمانی که اندک فرصتی برای آسایش یافت، تنها آسودگی را در نوشتن و یا به اصطلاح خودشان «هنر» بیابد.

الان که اینها را می نویسم اصلاً حالم خوب نیست، و همۀ اینها تقصیر علی مصطفی پور است. دیشب ازم پرسید که زندگی ام چطور است، و برای اولین بار بعد از چند ماه مرا به فکر واداشت. هی خواستم بگویم علی، حالم خوب نیست. هی خواستم بگویم علی، همه چیز خوب است جز حال من! اما نشد. آمدم خانه و فوتبال نگاه کردم و سری به فیسبوک زدم و دوباره فوتبال نگاه کردم و خوابیدم و بیدار شدم و چای نوشیدم و هنوز حالم بد بود و بد مانده.

اوّلین چیزی که اینطور نوشتن و اینگونه روزه داری هنری به تو می آموزد کنار گذاشتن پرستیژ است. دیگر انقدر بهت فشار می آید که برایت مهم نیست داری داستان می نویسی یا یک متن وبلاگی، که داری اصلاً چکار می کنی. فقط می نویسی. الان تازه می فهمم اینهایی که می گویند «هر شب قبل از خواب می نویسم» در اصل دارند چکار می کنند. من آنها را سرزنش می کردم، ولی حالا می فهمم انگیزۀ پشت اینطور نوشتن چیست: آن قدر به سرت میزند که فقط خالی میشوی. خالی از انگیزۀ خلق اثر، خالی از «نگرش» زیبایی شناسانه، خالی از هر نقشه و راهبردی برای نوشتن. فقط می نویسی. راستش الان اصلاً برایم مهم نیست که توی خواننده چه نظر «منتقدانه» ای راجع به این متن داری. ذرّه ای برای نظرت ارزش قائل نیستم چون آنقدر تحت فشارم که فقط خودم مهم هستم و خودم، که اصلاً این متن «ادبی» و «هنری» نیست که بخواهی نقدش کنی، که تو و امثال تو اگر چیزی می فهمیدید الان وضعمان این نبود و این چنین نسلی نبودیم و آسمان اینقدر ابری نبود.

همه چیز از آنجا شروع شد که بعد از مدّت زمان زیادی که خودم را از جمع های هنری و بحث های روشنفکرانه و همۀ موزیسین ها و کارگردان ها و فیلسوفان و پساساختارگراها و نویسندگان کنار کشیده بودم و داشتم تازه طعم خوشی را می چشیدم و وقتی با دوستان می نشستیم اوقات خوبی را با هم- بدون یک کلمه حرف دربارۀ هنر- میگذراندیم و تازه داشتم با فیفتی سنت و جاستین بیبر حال می کردم، کفش هایم بزرگترین جنایت را در حقم کردند و بردندم کافه میرا. راستش دلم می خواهد حسین احمدی را خفه کنم. نمی دانم چرا اختیار دستش را ندارد و این پنج انگشت دست راستش دائم می روند روی ماوسی که روی آهنگ های خوب خوب کلیک می کند. تازه داشتم «ترنس باز» می شدم که حسین احمدی برایم بلکفیلد گذاشت.

زبان انگلیسی دانستن هم مشکل بزرگی است. منظورم این است که زبان یکی اش کافی است، و وقتی خارجی اش را هم یاد می گیری می شود قوز بالا قوز. این از همان آهنگ هایی است که دوست دارم، و ترانه اش هم همانی است که بهم زخم می زند: ترانه ای که دوست دارد بی ربط باشد و با همۀ بی ربطی اش در یک انسجام کلّی قرار داشته باشد. که ترانه سرا از مشکلاتش بگوید و بعد بگوید که چقدر حالش بد است و بعد یکهو بگوید

It's a beautiful thing when it starts to rain...

و بعد برود حرفش را سیاسی- اجتماعی کند و بگوید

We gotta get out of here
It's cloudy now
We are a fucked up generation
It's cloudy now

و همۀ اینها توی آهنگی اتّفاق بیفتد که اگر شعرش را ندانی بگویی فقط و فقط یک آهنگ عاشقانه است.

راحتم نمی گذارند. اینها نمی گذارند توی خیال خوشی خودم باشم، اینها برم می گردانند به آنچه بودم...