صفحات

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

اگر مرا می شنوی فقط سر تکان بده... کسی خانه هست؟

مدّتی بود که سر کار، دچار تغییر حالات جسمی عجیب و غریبی می شدم.

به یاد می آورم که یک روز بعد از غروب، درست در کلاسی که سرساعت شش بعد از ظهر آغاز می شد، این زنجیرۀ اتّفاقات پا گرفتند. در ابتدای کار احساس سرگیجه و البته بی حالی شدیدی داشتم، و جز این که این حالت تحت تأثیر نشتی دی اکسید کربن (و یا شاید هم مونو اکسید کربن، نمی دانم) از بخاری دیواری ایجاد شده بود، نظر دیگری نداشتم. آن روز من مدّتی به طور کامل از خود بی خود شدم و اصلاً به یادم نمی آید که در حدود چهل دقیقۀ پایانی کلاس بر من چه گذشت و چه کار کردم. فقط خود را بعد در آبدارخانۀ آموزشگاه یافتم، در حالی که صورتم خیس آب و تنم خیس عرق بود؛ و استکان چای به دست، روبروی کابینت ها ایستاده و به کاغذ دیوارها زل زده بودم.

امّا موضوع به این عارضۀ اتم شناسانه ختم نشد. من به محض خروج از خانه دچار دگرگونی شدید در احوالاتم می شدم. در خانه رفتاری بسیار آرام، گوشه گیرانه و در بعضی موارد تلخ داشتم؛ اما وقتی بیرون می زدم به طور غیر قابل کنترلی برون گرا میشدم. با هر آشنای دوری هم که می دیدم به گرمی سلام و احوالپرسی می کردم، با رانندۀ تاکسی و با بقال محل و با لبنیاتی سر کوچه و صاحب بوتیک و رفیق هام توی کافه و خلاصه با هر بنی بشری که حتّی برای لحظاتی به زندگی ام ربط پیدا می کرد، گپِ هر چند کوتاهی می زدم. بعد، به یکباره، از خود بی خود میشدم: قسمتی از حافظه ام برای دقایقی- و البته بعدها برای ساعاتی- به طور کامل از دست می رفت.

نخست، به طرزی وسواسی به خودم مشکوک شدم. دائماً رفت و آمدها، خریدها و حساب و کتابها، و فهرستی از وسایل روزانه ام را در دفترچه ای ثبت می کردم: نه، جواب نمی داد. بعد موشکافانه تر و البته مبتکرانه تر به موضوع نگاه کردم و سعی بر آن داشتم تا وقایع روزانه- چه مهم و چه بی اهمّیت- را ثبت کنم. باز هم نه. بعد عصبی تر شدم. حتی دیالوگ ها را هم با دستگاه ضبط کردم و بعدها، در وقت هوشیاری گوش دادم. اما نه در رفت و آمدها و نه در دیالوگ ها و نه در لیست خریدها و نه در وسایلم اثری از مواد مخدر وجود نداشت.

داشتم در محل کار به مشکلات پایه ای برمی خوردم. یک روز از سوی والدین یکی از شاگردهایم به مدیر آموزشی شکایت کرده بودند که «این آقای ظاهری سر کلاس انگار چرتش می گیرد. پسرمان می گوید که ایشان دستش را زیر چانه اش می گذارد و با بی حوصلگی به اطراف زل می زند». من در اول چنین ادعایی را به طور کامل رد کردم و حتی با بداخلاقی از چنین طرز برخوردی شکایت داشتم. منتهی زمانی که نمره های پایان ترم شاگردانم نشان از افت شدید آنها نسبت به دورۀ قبلی آموزشی داشت، این قضیۀ مات بردن من بدجوری رو آمد و موضوع بحث قرار گرفت. آقای ظاهری؟ بله بفرمایید. لطفاً خیلی بیشتر از اینها حواستون جمع باشه. مادرای بچه ها زنگ زدن شاکی بودن. فرم هفتۀ قبل هم که خانم کریمی کلاستون رو آبزِرو کردن الان دست منه. اشکالاتتون رو قید کردن. کپی فرم رو گذاشتم توی پروفایلتون. لطفاً بیشتر دقّت کنید...

آقای ظاهری؟ بله بفرمایید. به فرمی که براتون کپی گرفتم نگاه انداختید؟ ای وای چقدر حواس من پرته! بابا خواهش می کنم ازتون آقای ظاهری! راستی ساعت چنده؟ ای وای! ای وای! بیشتر از ده دقیقه ست که کلاستون شروع شده اونوقت شما استکان چای دستتونه؟

زیادی چای می نوشیدم. احتمالاً اثری از مواد مذکور بر جای بود!

رفتار من در محل کار، همیشه، حداقل برای خود من، تحسین برانگیز بوده. همیشه با سنگدلی خودم را سرکوب میکردم و ابداً به خودم اجازه نمی دادم مسائل بیرون آموزشگاه را با مسائل شخصی ام قاطی کنم. به طور معمول با ظاهری مناسب سر کار می رفتم و سعی می کردم خنده رو باشم و با بچه ها کلی شوخی می کردم و به همۀ همکارانم احترام می گذاشتم. اما حالا دیگر نوبرش را آورده بودم. سرگیجۀ شدیدی پیدا می کردم، بعد به یکباره خود را در در پله ها و یا جلوی میز منشی و یا در آبدارخانه می یافتم، در حالی که گاهی بوی سیگار از پلوِرم توی همۀ کلاسها می رفت و گاهی هم می دیدم بدون کت و یا کاپشن و شال وسط پیاده روی جلو آموزشگاه ایستاده ام. در آخرین شاهکارم، تمامی وسایلم را جمع کرده و چندین دقیقه مانده به اتمام کلاس یکی مانده به آخری، عزم رفتن کرده بودم که محکم با صورت روی زمین افتادم.

«به هوش اومد. برید عقب. بذارید نفس بکشه.»

«من کجام؟ بچه ها چرا سر کلاس نیستند؟» و سعی کردم سریع و وظیفه شناسانه، سرپا بایستم.

دستم را گرفتند: «آروم بلند بشید، عجله ای در کار نیست. بشینید، بشینید روی اون مبل».

آب قند دستم دادند. سر کشیدم. «یه لیوان هم چای، یه لیوان هم چای لطفاً!»

موضوع را به طور کامل برای مدیر آموزشی و رییس آموزشگاه شرح دادم. به آنها گفتم به احتمال قوی، هر آنچه راجع به رفتار غیر معمول من سر کلاس شنیده اند، درست بوده. گفتم حالاتم دست خودم نیست و اصلاً نمی دانم چه دارد بر سرم می آید. آنها گفتند می خواهم مدّتی استراحت کنم؟ من گفتم که استراحتی وجود ندارد و نفَس کشیدن، خود رنج اصلی است. آنها گفتند مقصودشان از این صحبت فلسفی نبوده و آیا می خواهم مدّتی استراحت کنم یا نه. من لازم دیدم مدّتی در انزوا باشم و برای همین، پذیرفتم.

رفتم آزمایش اعتیاد دادم. منفی بود. پس مطمئناً معتاد نبودم.

هفتۀ بعد برای بار دوم آزمایش دادم. باز هم منفی بود. پس به نتیجۀ آزمایش اول هم ایرادی وارد نیست.

صورتم و دستهایم پر از زخم شده بودند. از بس که سرم گیج می رفت دیگر نمی توانستم به طی کردن مسافت های کوتاه هم امیدی داشته باشم. هیچ کاری ازم بر نمی آمد و حقا که به یک مردۀ متحرک تبدیل شده بودم. اما دلیل این همه قالب تهی کردن ها چه بود؟

***

من آدم گاوی هستم. اغلب از آنچه بر سرم می آید شگفت زده و پریشان می شوم و ناباورانه دور و برم را نگاه میکنم. هر کسی که جای من بود با یک بار لای کار رفتن حساب دستش می آمد، ولی راستش را بخواهید، هیچوقت دو دوتا پنج تای من خوب نبوده. همین باعث می شد پدرم حق داشته باشد توی سرم بزند و التماسم کند که یک کم بیشتر حواسم را توی زندگی جمع کنم. من گاهی با افرادی برخورد می کردم که تقریباً هم سن و سال من بودند امّا یا از نظر مالی جلو افتاده بودند و یا داشتند برای «آینده شان» برنامه ریزی می کردند و خلاصه هیچِ هیچ هم که ته جیبشان نبود، شراکتی و دو سه نفری یک دلالی و یا مغازه ای به راه می انداختند و اموراتشان می گذشت. امّا من جز این که توی آینده نصف روز توی آموزشگاه زبان خارجی تدریس کنم و نصف روز هم بنشینم داستان بنویسم و فیلم ببینم نظر دیگری نسبت به زندگی نداشتم و همین هم شد که عشق زندگی ام، بخاطر مرد دیگری ترکم کرد. من اغلب پدرم را توی دل سرزنش می کردم که چون هرگز از لحاظ مالی رویش حسابی نمی کردم و هرگز هم سرمایه ای، هر چند اندک، در اختیارم نگذاشته بود، برای همین هیچوقت شیوۀ زندگی در اجتماع و رقابت مالی را یاد نگرفته ام. او هم، در مقابل، من را سرزنش می کرد که هیچوقت به تربیت او عمل نکرده ام و گرگ نشده ام. گاهی مرا صدا می زد و پایه ای ترین اصول برای تعامل در جامعه را برایم تکرار می کرد و من هم گاهی حسابی عصبانی می شدم و به اینکه تا این حد مرا خر فرض کرده بود، اعتراض می کردم و خلاصه از این طرف تا آن طرف زندگی ام را که نگاه می کردی، همه اش بی برنامگی و عدم حساب و کتاب و «برنامه» ای مشخص برای آینده بود. البته این نکته در بعضی مواقع خوشحالم می کرد. توی همین زندگی بیست و سه ساله آن قدر به هیکلم ریده شده بود و آن قدر نادیده گرفته شده بودم که تقریباً دیگر هیچ چیز برایم اهمّیتی نداشت. به جز مادرم که مرا نابغۀ قرن می دانست و خودم که دائم به خودم تلقین می کردم که می توانم یک نویسندۀ خوب باشم، تقریباً توی دنیا هیچ کس قبولم نداشت. البته گاهی که پدرم دربارۀ موضوعی با شخصی بحث می کرد و من هم با پدرم هم عقیده بودم و دخالت می کردم، پدرم با سر به من اشاره می کرد و به طرف می گفت «گوش کن، علمی!». البته چنین پدیدۀ نادری هم خیلی کم اتّفاق می افتاد، چون به ندرت می شد که من و او عقیده مان یکی باشد.

***

کف زمین، روی قالی زبر دراز کشیده ام. همۀ جانم را درد فراگرفته. هفتۀ پیش به شدّت سرما خوردم، و با اینکه بدون مراجعه به پزشک خیلی بهتر شدم، اما قوای جسمی ام سخت تحلیل رفته. هنوز سرفه های خشک دارم، و تنها ساعات کوتاهی که به منظور رسیدگی به اموراتم خانه را ترک کردم، سرمای هوا بدجوری روی ریه ها و سینوس هایم تأثیر گذاشت. مدّتی طولانی است سردردهای مزمن دارم و این دردها، با درد لثّه ام که در نتیجۀ رشد زیاد دندان های عقلم است، همراه شده اند. شب ها قبل از خواب حتماً دو قاشق غذاخوری شربت آویشن مصرف می کنم، روزی دوبار با محلول اکالیپتوس بخور می دهم، دمادم ظهرها به محض بیدار شدن باید قرص مُسکن بخورم، و در نهایت چندان هم بهتر نمی شوم؛ به خصوص این که اشتهای من هم تحت تأثیر بیماری تا حد زیادی کاهش یافته است.

روی تختم کپۀ بزرگی از وسایل و لباس ها و کتاب ها و جوراب های کثیف و دستکش مشت زنی و کلاه و شارژ کنندۀ تلفن همراه روی هم تلنبار شده اند. روزها انرژی خیلی کمی دارم و هنوز نتوانسته ام اتاقم را کمی مرتب تر کنم. خیلی زود خسته می شوم و در تلفیقی از دردهای جسمی و روانی ام، به خواب می روم. گاهی بعد از غروب از خانه خارج می شدم، امّا سرمای هوا در فضاهای روباز و انبوه دود سیگار در مکان های سربسته، حالم را بدتر می کرد. بنابراین بعد از غروب اندکی پای رایانه می نشینم، پشت متون کوتاه و پست های اینترنتی پنهان می شوم، گهگاه از خودم تصویر بهتری از آنچه هستم نشان می دهم، نادیده گرفته می شوم، از اینکه وقتم را به بطالت پای «اجتماعی شدن» گذاشته ام به خودم لعنت می فرستم، و دستگاه را خاموش می کنم. بعضی اوقات داستانی می خوانم، به ندرت فیلمی نگاه می کنم، و بقیۀ وقتم را به رویاپردازی سپری می کنم. من بسیاری چیزها در ذهنم دارم که می توانم با آنها درگیر باشم، و برای همین حوصله ام چندان هم سر نمی رود. مردم آن بیرون برای قدرت، ثروت، انسانیت، سکس، قدرت، ثروت، حقوق زنان، قدرت، ثروت، حقوق بشر، قدرت، ثروت و آزادی و البته تعصّب می جنگند، و من، همینطور لاابالی و احمق و غیر معمول، توی خانه وقتم را صرف می کنم و توی ذهنم با شخصیّت های خیالی که از آدم های واقعی ساخته ام درگیر می شوم. در زمان های دیگر سعی می کنم دنیای آنها را بفهمم، و بعد از اینکه به کوچکی خودم پی می برم، ناامید می شوم.

آنها همه توی زمین بازی جمع بودند و زمانی که من هم به حلقۀ آنها پیوستم، متوجّه من نشدند. من کنار آنها ایستادم، و نوبت یارکشی شد. آنها آدم ها را توی سه گروه دسته بندی می کردند، و من نفر نوزدهم بودم. بعد از آنکه سه گروه شش نفره تشکیل شد، من بیرون ماندم، امّا چیزی از درونم وسوسه ام می کرد که واردشان شوم...

تنهایی کلمۀ مسخره ای است؛ درست مثل عشق و دلتنگی و مشتقاتشان. اول به این دلیل که این ها همه حدّی داشتند. دوم این که توی ترانه ها و شعرهای لوس فارسی این قدر از اینها می شنیدی که از اینکه دلتنگ کسی بشوی ننگت می شد. «شعر» کلمۀ مسخرۀ دیگری بود که پاهایش را برای هر ننه قمری باز می کرد و خلاصه توی خانه ات هم که نشسته بودی، از لوث شیاطین بیرون در امان نبودی. آنها توی مهمانی هاشان راهت نمی دادند، تظاهر به برتری می کردند، و بدتر از همه، فقط راجع به چیزی حرف می زدند که تو راجع بهش هیچ نمی دانستی؛ بعد، به همین بسنده نمی کردند! وارد ادبیات و فلسفه و هنر و سینما و موسیقی و خلاصه هر کوفت و زهرماری که خوشت می آمد هم می شدند و باز هم حرفهایی می زدند که ازشان سر در نیاوری. آنها اینترنت را اختراع کرده بودند و با آخرین تکنولوژی ها و فیلتر شکن ها و بالاترین سرعت و بیشترین پهنای باند به سراغت می آمدند. آخر مگر می شود یک نفر این همه تنها باشد؟ من گیر افتاده بودم. من در این آبادی پی چیزی می گشتم، امّا حسابی گیر افتاده بودم.

همیشه این حس همراهم بوده که نفسم گرفته است. چطور این برونشیت و این آسم خفیفی که بدان مبتلا شده ام نمی تواند ربطی به این موضوع داشته باشد؟ امکان ندارد. همیشه احساس کردم که برای آنکه میان آدم ها جایی داشته باشم باید خیلی دست و پا بزنم، باید خیلی چیزها بدانم و خیلی تقلا کنم. من مانند همۀ آدم ها بودم، اما چطور آنها نیازشان به جلب توجه را به این راحتی اغنا می کردند؟ من از مردم ترس داشتم و در تعامل با آنها، موضوعاتی که چندان اهمّیت زیادی نداشتند به شدّت ذهنم را درگیر می کردند.

برای همین، یعنی برای اینکه از این همه زحمت و دلمشغولی خلاص بشوم، تنهایی اختیار کردم. گاهی به من فشار زیادی وارد می شد امّا باز با نزدیک ترین دوستانم هم تماس نمی گرفتم. من به طرز شدیدی در ارتباطاتم مشکل دارم و حرف زدن با آدم های غریبه برایم بسیار سخت است. جالب اینکه همه برایم غریبه به نظر می رسیدند و می رسند. شاید همین شد که کارم را هم از دست دادم...

***

آن بیرون، توی خیابان، کلّی آدم هست. مردم دارند توی پیاده روها تنها یا کنار هم قدم می زنند و یا به سرعت از پیش هم می گذرند و دنبال کاری می روند. بله، همۀ آنها دنبال چیزی، کسی، یا کاری می روند. خیلی از مردم دنبال پولند، خیلی از دزدها دنبال پول مردم. بعضی پلیس ها دنبال دزدها می روند، همسران آن پلیس ها به دنبال شوهرانشان، و فرزندان آن همسران، به دنبال مادرشان می گردند. تو می توانی آن را «زنجیرۀ بزرگ هستی» بنامی: مشتی از خلایق که هر کدام به دلایل مربوط به خودشان، به بسیاری دیگر وابسته اند و وجودشان مبتنی بر داد و ستدها و بازرگانی و تعاملاتی است که با یکدیگر دارند. از پشت پنجره به آنها خیره می مانم. مردم خوب اند. آنها عادّی اند و آزارشان به کسی نمی رسد، درست مثل درخت های توی خیابان، لبۀ پیاده رو.

دستم توی جیب های شلوارم، به آنها خیره می مانم. همیشه این سوال را از خود می پرسم که آیا همه به یک اندازه زجر می کشیم؟ همیشه خود را درگیر رنجی وجودی می دیدم که ذهنم را می جَوید و گیج و گمراهم می کرد، امّا بعد فروتنانه خود را متقاعد می کردم که همه همین طورند و فقط از آنجایی که مرغ همسایه غاز است آدم همیشه فکر می کند حال دیگران خوش تر از اوست؛ و البته این که انسان باید قوی باشد و دردهایش را پیش خودش نگاه دارد باعث می شود آنها نیز چیزی با تو در میان نگذارند. در هر حال، این برای من اهمّیتی نداشت. من همیشه راهی برای ناله کردن و نق زدن پیدا می کردم. از پشت پنجره می دیدم که آنها دارند از شدت روی هم انباشته شدن مرض هایشان، از زیر پوستشان می ترکند. بعد که به آنها نزدیکتر می شدم، به آنها حسادت می کردم: چطور می شد که یک آدم، یک نفر که قلب و پوست و گوشت و خون دارد، این قدر راحت و بیخیال باشد و اهمّیتی ندهد؟ اغلب مطمئن می شدم که آنها ظاهرسازی می کنند. آنها ظاهر ماجرا را خیلی خوب نگاه می داشتند و لبخند می زدند و «قوی» بودند. من هم با آنها همراه می شدم و قهقهه می زدم و هر چند نمی توانستم مثل آنها خیلی خوب فراموش کنم، امّا تا حدّی از پس خودم بر می آمدم و برملا نمی شدم. وقتی به خلوت خودم باز می گشتم، همه چیز شکل خیلی زشت تری پیدا می کرد. می توانستم تعداد لبخندهایی که شبیه سازی کرده بودم را دانه به دانه بشمارم، و البته کاملاً اطمینان دارم که آنهای دیگر هم آن قدر این لبخندها را شمرده بودند که دیگر جزو روزمره شان شده بود و اهمّیتی نمی دادند.

برای اهمّیت ندادن باید خیلی قوی باشید. باید صبرتان زیاد باشد و در برابر خیلی چیزها سکوت کنید. من این گونه نبودم. زود صدایم در می آمد و اعتراض می کردم. نکتۀ اشتباه آنجا بود که گاه این اهمّیت دادن ها را با روشنفکری و خاص بودن مساوی می دانستم، امّا بعدها فهمیدم فقط صبرم کم است و در برابر نادیده گرفته شدن، بسیار حساس هستم. مردم می فهمیدند. آنها هم می دانستند موضوع از چه قرار است، امّا به راحتی با آن کنار می آمدند و با هم ارتباط برقرار می کردند و توی شبکۀ وظایفی که بر آنها محوّل شده بود، زندگی را به پیش می بردند.

من نمی دانستم باید در دنیا چه کار کنم. من زیاده خواه بودم و انتظار داشتم آنچه بر من محوّل می شود، آسان و البته کاملاً باب میلم باشد. من از ریاضی و هر آنچه که به آمار و ارقام و اعداد مربوط می شد بدم می آمد؛ امّا توی زندگی ام، این اولین چیزی نبود که بخاطر آن سرزنش شدم. اوّلین عرصه ای که بی عرضگی من را اول به پدرم و سپس به خودم و بعد به جامعه نشان داد، کارهای فنّی و استفاده از ابزارها بودند. من بسیار ممنون بودم از آنکه یک انسان نخستین نبودم و اِلّا در همان هشت یا نه سالگی از گلّه بیرونم می کردند و مطمئناً با آن روحیۀ حریر مانند، توی طبیعت و دنیای خشن جر می خوردم. خوشبختانه در زمان ما مفهومی به نام «تحصیلات» وجود داشت و من هم توانستم هر طوری که شده، خودم را یک جای جهان- توی آن زنجیرۀ بزرگ هستی- جای دهم.

زمان گذشت. آستانۀ صبرم لبریز می شد و ضعیف تر و البته عاصی تر می شدم. چرا آنها زیر بار وظایفی می رفتند که به آنها محوّل می شد؟ یک سیستم را می شد با توقّف همزمان تمامی اعضای آن از کار انداخت. فقط می بایست همه متقاعد می شدند که خود آنها هستند که این وظایف را پذیرفته اند. جوامع ما نیز همین بودند: همه هر آنچه یادمان می دادند را فرو می بلعیدیم، درد می کشیدیم، بعد قبول می کردیم، و زنجیروار، این درد را منتقل می کردیم. شجاعانه به دنیا می آمدیم، حماسه ای به نام کودکی داشتیم؛ بعد طی مراحلی تراژیک، قوانین و وظایف اجتماعی را می آموختیم و کمدی ای به نام «زندگی» خلق می شد. پدرم نیمۀ پنهان من بود. پشت هر کاری که می خواستم بکنم تصمیم نهایی را می گرفت. وقتی در کودکی به آینده ام فکر می کردم، می خواستم آزاد باشم. امّا حالا آزادی توی هر چیزی که برایم معنا پیدا می کرد، فوراً با تصویر پدرم سانسور می شد. من آن قدر احمق بودم که می خواستم نویسنده بشوم، آن هم توی مملکتی که نوشتن نه خواننده داشت و نه درآمد داشت و نه امنیت داشت و نه اصلاً کسی به پشمش حسابت می کرد و آن قدر تحمّل مردمش بالا بود که بزرگترین هراس های من، تنها آنان را به خنده می انداخت. مردم شجاع بودند. آنها بعد از تاریخ چند هزار ساله (بدترین چیز برای یک ملّت داشتن تاریخ است) آن قدر پوست کلفت شده بودند که هیچ چیز واقعاً ناراحتشان نمی کرد و خیلی سبکبال تر از این حرفها بودند. گاهی آنها آزرده خاطر می شدند: گهگاه، توی شبکۀ وظایفی که بر آنها محوّل می شد اختلالاتی پیش می آمد و آنها نمی توانستند آن طور که می بایست، در خدمت جامعه باشند و تعاملاتشان و ارتباطاتشان مختل می شد و ابراز ناراحتی می کردند. در اوقات دیگر، آنها با معادلات زندگی شان خوش بودند و از آنچه زندگی نصیبشان می کرد و آن چه «زندگی» می نامیدند، احساس رضایت کامل می کردند. امّا بر من چه می گذشت؟ من در یک نبرد در درون خودم خرد می شدم: یک طرف پدرم بود که وظایفی بر من محوّل می کرد و می بایست به آنها، به زندگی، اهمّیت بیشتری بدهم. از طرفی دیگر خودم بودم که افسار گسیخته به هر طرفی می دویدم و البته آن قدر ضعیف بودم که قوّۀ تخیلاتم بی توقّف کار می کرد و بلندپروازانه ادّعای آزادی داشت. نتیجه این شد که من نه چندان به تصویر پدرم و به نصایح گوهربارش اهمّیت دادم و نه به آنچه ذهن متوهم و خلّاقم تجویز می کرد. من سرد شدم.



۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

داستان عاشقانۀ کرم قُلی

روزی روزگاری پسری عاشق دختری بود. آنها چندین سال با هم در رابطه ای دوست داشتنی بودند؛ تا اینکه برای دختر خواستگار آمد و او در موقعیّت ازدواج قرار گرفت.

از آنجایی که پسر برای آینده اش هیچ برنامۀ درآمدزایی نداشت، خانواده معشوقه اش، دخترشان را زیر فشار گذاشتند تا خواستگارش را که پسری شایسته و متموّل بود، بپذیرد. پسر، معشوقه و رابطۀ دوست داشتنی میانشان را در خطر از دست دادن برای همیشه می دید. دختر هم مانده بود که میان معشوق و خانواده اش کدام یکی را انتخاب کند.

پسر به تکاپو افتاد. باید همۀ کاری که نکرده بود و همۀ لاابالی گری و بیخیالی اش را به یکباره جبران می کرد. سعی کرد ابتدا تمامی گزینه های در توانش را روی برگۀ کاغذی بنویسد. اما اینکه از خانواده اش کمک بخواهد تنها راهی بود که پیش رویش قرار داشت.

با پدرش صحبت کرد: نه. پدرش گفت که اینطور نیست که آه در بساط نداشته باشند؛ اما ترجیح می دهد پسرش با پشتوانه ای ازدواج کند که اندکی از آن را خودش ساخته است. پسرک بدجوری گیر افتاده بود.

به خودش گفت: «اشکالی نداره. میرم بانک و درخواست وام ازدواج می دم. بلاخره یه مبلغی دستم رو می گیره. بعدش تا وامم جور بشه سریع یه کار، حالا هر کاری، پیدا می کنم و پول درمیارم. اینطوری شاید بشه کاری کرد.»
رییس بانک انبوهی از شرایط را جلوی پسر ردیف کرد که او هیچکدامشان را نداشت. یک حداقل در حساب بانکی، بازی با حساب، ضامن، کوفت، زهره مار، حنّاق. ولی او که هیچکدام را نداشت!

در اینجا، پسر عاشق داستان ما، بجای این که بدان نتیجه برسد که باز هم از پدرش درخواست کمک کند و اصرار بورزد، یا اینکه نزد خانوادۀ معشوقه اش برود و مستقیم با آنها صحبت کند و وعده هایی بدهد، یا اصلاً اینکه برود و خواستگار او را تهدید کند، تصمیم دیگری می گیرد. او باید از یک آدم مشهور و البته ثروتمند کمک می گرفت.

توی ایران، تنها کسی که ممکن بود کمکش کند، علی کریمیِ فوتبالیست بود. حکایت های متعدّدی دربارۀ بخشندگی و سخاوت او شنیده می شد و بارها هم واقعی بودن این حکایت ها اثبات شده بودند. اما نه! پسر برای ازدواج به مبلغ بالایی احتیاج داشت؛ حالا نه حتماً به اندازه ای که با «خواستگار» رقابت کند، بلکه تنها به اندازه ای که آبرو و امنیتش حفظ می شد هم کافی بود. اما باز همین هم مبلغ بالایی می خواست. عاشقی برایش گران بود و علی کریمی هم مثل غول انگشتری بود و به غیر از مواردی خاص، فقط آرزوهای کوچکتر را برآورده می کرد. پسر به غولی بزرگتر احتیاج داشت، به خود غول چراغ جادو.

افتاد دنبال شمارۀ تلفن شخصی بیل گیتس. به هر دری زد، هیچ کجای اینترنت و یا صد و هجده و یا دفتر تلفن ها پیدایش نکرد. وقت تنگ بود. عشقش داشت ازدواج می کرد.

تصمیم گرفت با شرکت مایکروسافت تماس بگیرد و بخواهد گوشی را دست بیل بدهند. ولی خودش هم از تصور چنین صحنه ای خنده اش گرفت و بیخیالش شد. تصمیم گرفت به او ایمیل شخصی بفرستد.

بلاخره یک جای اینترنت، ایمیل بیل گیتس را گیر آورد. خیلی سریع ایمیلی برای بیل گیتس نوشت. البته سعی کرد در عین سریع بودن، مؤدب و گیرا نیز باشد و حق مطلب را نیز به خوبی ادا کند:

سلام بیل عزیز، و با عرض خسته نباشید خدمت شما و تمامی دست اندرکاران شرکت مایکروسافت
بیل عزیز، بنده مشکلی دارم. من عاشق دختری هستم بسیار زیبا، بلند قد، و مهربان. دختری که او هم عاشق من است اما از بخت بد ما، برایش خواستگار آمده و خانواده اش از او می خواهند ازدواج کند.
تو می دانی عاشقی چقدر سخت است بیل. البته شاید هم ندانی اما من از تو می خواهم لحظه ای خود را جای من فرض کنی. البته من از خانواده ای معمولی هستم و فقیر نیستیم اما الان توان ازدواج ندارم. صادقانه و سرراست بگویم، از تو می خواهم که اگر برایت امکان دارد کمک من کنی. البته مطمئن هم هستم که برای تو این امکان وجود دارد منتهی به این فکر می کنم که تو حتی به فرزندانت هم قسمت کمی از ثروت خود را بخشیده ای و می خواهی مابقی آن را پس از مرگت وقف امور خیریه کنی. حالا فرض کن این هم بخشی از آن خیریه است. اگر به من کمک کنی من همیشه مدیون و سپاسگزار تو خواهم بود. البته می دانم که تو برای اینکه کسی مدیونت باشد به او کمک نمی کنی و اصلاً برای تو چه فرقی دارد آدمی مثل مدیون تو باشد؟ اما من مطمئن هستم بخشیدن گوشه ای کوچک از دریای بی کران ثروتت به تو ضربه ای نمی زند. به تو قول می دهم، همینجا به تو قول می دهم که اگر روزی شاعر، نویسنده و یا کارگردان بزرگی شدم حتماً از کمکی که به من کردی یاد کنم و حتماً از درآمدم بخش بزرگی را به امور خیریه اختصاص بدهم. به تو قول می دهم بیل.
این هم شماره حساب من است. ممنون بیل
با آرزوی موفقیت های روز افزون برای شما و پرسنل شرکت مایکروسافت

پسر بعد از نوشتن نامه به خیلی چیزها فکر کرد. فکر کرد که آیا لازم نبود یک مبلغ پیشنهادی ارائه می کرد؟ بعد دید که نه، چون با افت ارزش ریال نسبت به دلار، حتی اگر بیل گیتس چیزی حدود صدو پنجاه تا دویست هزار دلار هم به او می داد کارش که راه می افتاد هیچ، یک چیزی هم برای شروع کار اضافه می آورد. بعد پیش خود گفت نکند که بیل از اینکه آدرس میل پسر به جای msn دات کام پسوند دیگری دارد ناراحت بشود؟ باز گفت که نه، بیل نسبت به این ها حساسیتی ندارد و احتمالاً روسای این شرکت های کامپیوتری بزرگ در عین رقابت با هم رفاقت هم دارند و مسأله اصلاً آنطوری نیست که پسر فکر می کند. خلاصه اینکه نامۀ الکترونیکی را فرستاد و این را هم به جای عنوان نوشت: Personal & Secret.

داشت وقت تنگ می آمد. چند روز بعد، پسر حسابش را بررسی کرد. سرش سوت کشید، داشت غش می کرد.
مبلغی حدود دو میلیون دلار به حسابش واریز شده بود. حساب کنید اول تابستان سال نود و یک خورشیدی این چند میلیارد ریال بود.

واقعاً برایش عجیب بود. چطور می شد که بیل حتی جواب ایمیل او را نداده باشد، اما چنین سخاوتی از او سر زده باشد؟ اصلاً با عقل جور در نمی آمد.

پسر با دختر ازدواج کرد. عروسی آبرومندانه ای برگزار کرد و چند بار هم نذری و شیرینی داد. روزهای خوشی را با همسرش گذراندند. او مدیون بیل گیتس بود. چند سال گذشت و بلاخره روزی مزد زحماتش را هم گرفت. کارگردان بزرگی شد و فیلمش در جشنوارۀ فجر به عنوان فیلم منتخب از دیدگاه تماشاگران انتخاب شد. سال بعد، فیلم او جایزۀ گلدن گلوب را هم که برد هیچ، نامزد بهترین فیلم خارجی در جوایز اسکار نیز شد.

حالا وقت آن بود که پسر، از این غول چراغ جادو، از این مرد سخاوتمند، تشکر کند. شاید حتی می بایست مستندی دربارۀ بیل می ساخت.

فیلم او اسکار را نیز برد. پسر در چند جمله ای که دربارۀ احساسش پس از بردن اسکار گفت، این جملات را ادا کرد: «باید از مردی تشکر کنم که در زمانی که هیچکس، مطلقاً هیچکس نه در آسمان ها و نه در زمین به فکر من نبود، به یاری من شتافت و حالا، هر آنچه که دارم از اوست. او کسی نیست جز بیل گیتس. او به من کمک بسیار بزرگی کرد، و حالا هر آنچه می خواهم دارم.»

پسر در مصاحبه های بعدی جزییات کمک بیل را به طور کامل مشخص کرد.

پسر کانون مصاحبه های بعدی شد: از پوچی که جهان را احاطه کرده بود می گفت، از اینکه عالم روحانی وجود ندارد، از سرمای شدیدی که آثارش را در خود گرفته بود، از فضای آکنده از اندوهی که زندگی را در خود می تنید و از احساسات کافکایی و فلسفۀ نیچه ای نسبت به زندگی. از هر آنچه در فیلم هایش می شد یافت.

یک هفته بعد از بردن اسکار، بیل گیتس در مصاحبه ای اعلام کرد که اصلاً قضیۀ چنین کمکی صحت ندارد و او هرگز به این صورت به کسی صدقه نمی دهد. بیل گیتس گفت که تا کنون از هیچ ایرانی جماعت ایمیلی دریافت نکرده، و احتمالاً کارگردان اسکاری در اشتباه است. پسر جواب داد که امکان ندارد، و بیل گیتس حتماً شکسته نفسی می کند. اما بیل در مصاحبۀ بعدی اش با صراحت بیشتری این موضوع را تکذیب کرد و حتی کارگردان را مورد تمسخری مختصر قرار داد و باز هم اصرار ورزید که برای چنین مسائلی به کسی کمک مالی نمی کند.

یعنی چه! چطور ممکن بود؟ ابداً امکان نداشت... مگر آنکه... بله، شاید بیل راست می گفت. شاید او، آن پسر، بندۀ نظر کردۀ خدا بود.

روزها گذشت. پسر از قبَل فیلمهایش که نه تنها در ایران، بلکه در سرتاسر اروپا و آمریکا هم اکران می شدند ثروت بسیاری اندود و به شناخته شده ترین و پربیننده ترین کارگردان تاریخ سینمای ایران هم تبدیل شد. حالا او خوشبخت تر هم بود. مطمئن بود به کسی جز خدایش دِینی ندارد، و سنگینی بار شرمساری از شانه هایش برداشته شده بود و البته مضمون فیلمهایش هم تا حدی عوض شدند: فضایی سراسر امید، نورانی و روحانی.

و اینک آخر داستان: یک روز که بیل گیتس و همسرش دور میز صبحانه نشسته بودند و ناشتایی می خوردند، بیل روزنامۀ صبح را ورق زد. مصاحبه ای طولانی را با فردی خواند که ترجیح می داد اضافۀ ثروتش به عنوان مالیات مازاد بر درآمد گرفته شود تا آنکه آن را در امور خیریه خرج کند. او می گفت به تجربه بر او ثابت شده است که هر آنکه مورد لطف خداوند قرار گیرد روزی داده می شود و هر آنکه سختی می کشد، از خواست و ارادۀ اوست، و باید شرایط و وضعیّتش را بپذیرد.

بیل عکس کارگردان را که عینکی آفتابی بر چشم داشت و داشت به نخ سیگاری پک می زد به زنش نشان داد و گفت: «این یارو عجب احمقیه. خیلی احمقه.»

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

هیس... جیرانی که فیلم نمی سازد!

به نظر من یکی از بزرگترین اشتباهات در نگاه به یک اثر هنری این است که نقطۀ قوّت آن را دلیلی برای نادیده گرفتن نقاط متعدّد ضعفش بدانیم. کم نیستیم ماهایی که «صدای خوب» را نشانۀ خوانندۀ خوب و دیالوگ های جالب و یا «خوب بازی کردن» بازیگران را مشخصۀ اصلی یک فیلم می دانیم و به طور کلی یک عنصر تشکیل دهندۀ اثر را بر همۀ عناصر دیگرش ترجیح می دهیم.

با اینکه خیلی اهل سینما نیستم اما هفتۀ گذشته دو فیلم «من مادر هستم» از فریدون جیرانی و «هیس دخترها فریاد نمی زنند» به کارگردانی پوران درخشنده را گرفته و تماشا کردم (نسخۀ اصلی هم خریدم که در حقشان اجحاف نشود). نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم در مورد این دو فیلم چیزی بنویسم؛ شاید چون اشتباهات بعضاً مبتدیانه در روایت و ساخت آنها آشکار بود، و در برخی موارد هم آن قدر از جزییات کم اهمیّت غفلت کرده بودند که کاملاً توی چشمت می زد و نمی شد زورت نگیرد و خودت را راضی نگاه داری که «فیلم خوبی است» و «وقتم را هدر نکردم». شاید هم اینطور بوده که چون هر دو فیلم محوریّت تجاوز و قصاص را داشتند به نوشتن این پست ترغیب شدم. نمی دانم.

بگذارید اول تکلیفمان را با هم روشن کنیم. اول اینکه این یک «نقد» نیست، چون که نه من منتقد هستم و نه اگر بودم مخاطب سینمای نئوفارسی(!) حرفم را می فهمید و نه کلاً نوشتن نقد از زاویه دید اول شخص کار درست و جا افتاده ای است و نه اصلاً فیلم های مورد بحث (به ویژه آن اولی) در خور «نقد» هستند. البته اگر بخواهم منصفانه نگاه کنم باید بگویم فیلم خانم درخشنده به مراتب خوش ساخت تر که هست هیچ، بلکه ایدۀ کار آن نیز ایدۀ خیلی بهتری بوده. منتهی فیلم آقای جیرانی آن قدر به هنگام اکران دستخوش حوادث و هیاهو و مخالفت های متعدّد قرار گرفت که مردم هم از لج رفتند و رکورد فروش روزانۀ فیلم های ایرانی را به نام این فیلم زدند (با فروش 93 میلیون تومانی در یک روز، بالاتر از «جدایی» اصغر فرهادی). هر چه هست، صحبت هایی که در این پست می کنم تنها با مقایسۀ این فیلم ها با فیلم های موفّق سینما (حتّی سینمای خودمان) معنا پیدا می کنند؛ وگرنه که کسی نمی تواند بگوید چرا خانم و یا آقای فلانی توی فیلمش چنین و چنان کرد و خلاصه ممکن است با این فیلمها کلّی هم حال کرده باشند!



بخش اول: خلاصۀ دو فیلم

هیس دخترها فریاد نمی زنند: شیرین نعیمی به هنگام هشت سالگی از طرف رانندۀ خانواده شان یعنی مراد صفرخانی مورد تجاوز قرار گرفته است. او یکبار نامزد کرده و یکبار هم تا پای عقد پیش رفته، منتهی بخاطر تهدیدهای مراد مبنی بر آشکار ساختن تجاوزش به او و انتشار عکس های مربوط، حتّی اقدام به خودکشی کرده است. حال او با امیرعلی آشنا شده و رابطۀ عشقی محکمی دارند؛ اما درست شب عروسی شان شیرین اقدام به کشتن نگهبان ساختمان می کند. او که می بیند نگهبان در حال تجاوز به دختری خردسال است با توجّه به رنج هایی که در کودکی متحمّل شده دست به چنین کاری می زند. شیرین را به دادگاه می برند؛ تنها مدرک به نفع شیرین فیلمی است که مقتول به هنگام تجاوز به دختر خردسال (عسل) با گوشی موبایل خود ضبط کرده است؛ منتهی خانوادۀ عسل منزلتی که نمی خواهند نامشان و آبرویشان لکه دار شود از شکایت و تحویل مدرک به دادگاه خودداری می کنند. از آنجایی که حال تنها راه نجات شیرین، رضایت اولیای دم است، امیرعلی و فریماه تولائی به جستجوی برادر مقتول می روند، اما برادر مقتول- یعنی تنها ولی او- همان آخر کار می میرد. حکم قصاص شیرین هم اجرا می شود.

بازیگران نقش های اصلی:        طناز طباطبائی در نقش شیرین (سارا بهارلو، کودکی شیرین)
                                      مریلا زارعی در نقش فریماه تولائی (وکیل شیرین)
                                      شهاب حسینی در نقش بازپرس پرونده
                                      بابک حمیدیان در نقش مراد صفرخانی (رانندۀ خانواده و متجاوز اول)
                                      جمشید هاشم پور در نقش سرگرد پلیس آگاهی
                                      نیما صفائی در نقش امیرعلی (نامزد شیرین)
                                      امیر آقایی در نقش پدر عسل منزلتی
                                      فرهاد آییش در نقش رییس زندان
                                      ستاره اسکندری در نقش روانشناس

من مادر هستم: آوا دلنواز با خانواده اش مشکل دارد. پدر او نادر دلنواز با مادر آوا یعنی ناهید اختلاف شدیدی دارند و در آستانۀ جدایی می باشند. آوا بیشتر وقت خود را با سعید دوست پدرش می گذراند و با او درد دل تازه می کند. آوا دوست پسری به نام پدرام دارد که با آوا تمرین موسیقی هم می کند. ماجرا از این قرار است که سیمین همسر سعید پس از هفده سال از پاریس به ایران باز می گردد تا به زندگی مشترک با شوهرش ادامه دهند. در طول داستان مشخص می شود که سیمین در گذشته با نادر رابطۀ عاشقانه داشته و از او باردار هم شده است منتهی نادر او را ترک کرده و سیمین هم بچه را سقط کرده است.

حال، در یکی از وقت گذرانی های آوا با دوست پدرش یعنی سعید، آوا از ناراحتی زیاد شراب می نوشد و مست می کند. در این حالت سعید با او رابطۀ جنسی برقرار می کند و صبح فردا، آوا که به هوشیاری بازگشته است، اقدام به خودکشی می کند. آوا پس از رهایی از بیمارستان به آپارتمان سعید رفته و او را می کشد. سیمین، که شوهرش مقتول واقع شده است، برای انتقام از نادر پدر آوا، از دادگاه درخواست قصاص می کند. ابتدا او به شرط اینکه بچۀ آوا را برای خود بگیرد و نادر هم از زنش طلاق گرفته و با او به پاریس برود، تا پای رضایت پیش می رود، ولی بچۀ آوا سقط می شود و آوا را قصاص می کنند.

بازیگران نقش های اصلی:         باران کوثری در نقش آوا دلنواز
                                      فرهاد اصلانی در نقش نادر دلنواز (پدر آوا)
                                      حبیب رضایی در نقش سعید (دوست پدر آوا)
                                      هنگامه قاضیانی در نقش ناهید (مادر آوا)
                                      پانتئا بهرام در نقش سیمین (همسر سعید و معشوقۀ سابق نادر)
                                      امیرحسین آرمان در نقش پدرام (دوست پسر و خواستگار آوا)


در هر دو فیلم، به ویژه در فیلم آقای جیرانی، اشکالات بسیاری در روایت داستان و زاویه دید آن و همچنین در کاراکترپردازی ها وجود دارد. برای مثال در «من مادر هستم» قسمتی هست که مادر آوا گناه دخترش را در ابتدا به گردن می گیرد ولی بعد از اینکه پدرام به آوا می گوید «من می دونم تو سعید رو کشتی»، خود آوا، خیلی شیک و به سادگی هر چه تمام تر، می رود و اعتراف می کند. دوست دارم از آقای جیرانی بپرسم گنجاندن این «فداکاری دو طرفه» در داستان چه فرقی به حال فیلم کرده جز اینکه چند دقیقه ای فیلم را طولانی تر کرده و به اصطلاح خودمانی کشش داده است؟ یا مثلاً فیلم از زاویۀ دید سیمین روایت می شود و او در واقع دارد همۀ اتفاقات را- چون بر قصاص یک دختر جوان اصرار کرده- از فشار عذاب وجدان برای دکتر روانشناسش تعریف می کند؛ ولی فیلم پر است از سکانس هایی که سیمین در آنها حضور نداشته و شاید حتی روحش هم از آنها بی خبر بوده است! چطور یک همچون چیزی اتفاق می افتد؟ سیمین از کجا می داند که آوا و پدرام توی خلوت خودشان چه می کرده اند و چه می گفته اند؟ خنده دار و بسیار ناشیانه به نظر می رسد. همچنین، در «هیس دخترها فریاد نمی زنند» یک ساب-پلات وجود دارد و آن هم داستان دستگیری مراد صفرخانی و سرانجام کار او است. آیا اصولاً اینکه مراد دستگیر و اعدام شد در بهبود وضعیت شیرین تأثیری داشت؟ می شود بگوییم به هیچ عنوان. می شد در فیلم، شیرین فقط مراد را به خاطر بیاورد؛ چون اثبات اینکه واقعاً در هشت سالگی توسط مراد به او تجاوز شده و اعدام مراد، هیچ ربطی به عفو و یا تخفیف در مجازات شیرین ندارد. چنین اشکالاتی زمانی رخ می دهند که یک نویسنده یا کارگردان پیش خود فرض کند سینما به همین فیلمهایی که می بیند محدود می شود و همین که بداند کدام بازیگر برای فلان نقش مناسب است کافیست و اصلاً هیچ نیازی نیست که نویسندۀ سینما، رمان و داستان بخواند و یا اصول داستان نویسی را یاد بگیرد!


بخش دوم: سوتی ها
در این بخش می خواهم به هر فیلم به صورت جداگانه و بر طبق سیر زمانی که پیش می رود گیر بدهم، و آن دسته اشتباهات کوچکی که غفلت از آنها تفاوت باورپذیری و سرهم بندی شدن را به وجود می آورند را ذکر کنم. ابتدا، چون خانم ها مقدم ترند، از «هیس دخترها فریاد نمی زنند» آغاز می کنم:
  • ·   در ابتدای فیلم صحنه ای هست که عکس شیرین را در اخبار حوادث روزنامه ای چاپ کرده اند. در جهان خارج از فیلم، اینجور عکس ها با شطرنجی کردن چهرۀ مجرم و یا انداختن یک خط تیره بر روی چشم های او چاپ نمی شوند؟
  • ·   امیرعلی وقتی می فهمد که نامزدش شیرین بسیاری از حقایق نسبت به گذشته اش را از او پنهان کرده، آشفته به خانه و به اتاقش بازمیگردد و توی کشوها را جستجو می کند. اما به دنبال چه چیزی؟ جالب است که در همین سکانس، پدر امیرعلی (با بازی مجید مشیری) می آید و با او چند جمله صحبت می کند اما پدر و مادر امیرعلی، دو شخصیتی که تازه به داستان معرفی شده اند، تا انتهای فیلم دیگر در هیچ صحنه ای پیدایشان نمی شود!
  • ·   من نفهمیدم چه اصراری روی آن سکانسی است که در آن فریماه تولائی قصد دارد وکالت شیرین را قبول نکند و والدین شیرین از او تقاضا می کنند وکالت دخترشان را بپذیرد. جز اینکه می خواستند داستان طولانی تر شود؟
  • ·   صحنه ای که در آن امیرعلی برای شیرین گل می فرستد هم از همین دست سکانس های فوق الذکر است که البته کمی حس و حال هندی هم دارد.
  • ·   یک اشکال دیگر هم که در نویسندگی فیلم هست مربوط به دیالوگ هاست. اصولاً دیالوگ را فقط نمی نویسند که تماشاگر با جمله های قشنگ حال کند بلکه باید از دیالوگ حداقل دو کارکرد گرفت: یکی آشکارساختن کاراکترها (شخصیت پردازی) و دیگری پیشبرد داستان. در دقیقۀ بیست وچهارم یا پنجم فیلم سکانسی هست که در آن شیرین برای ادای توضیحات نزد بازپرس احضار می شود و اتفاقاً نامزدش هم همانجا حضور دارد. بعد امیرعلی در دیالوگ به متکلم وحده تبدیل می شود و همۀ کارکترها چندین ثانیه ساکت می نشینند تا آقا امیرعلی سیر دل از شیرین گلایه کند! نه خیر آقا، انگار تا حالا کارتان به آگاهی نکشیده است! مطمئن باشید ادارۀ آگاهی برای این لوس بازیها وقت ندارد و نمی گذارد.
  • ·   مراد و شیرینِ کودک در حال تاب بازی در پارک هستند که به ناگاه مراد با غریضه ای حیوانی و بوسیلۀ بوییدن شیرین، تحریک می شود به او تجاوز کند. حال سوال پیش می آید که اگر این چنین ناگهانی به فکر چنین کاری افتاده، پس حتماً باید در آن بیست و شش مورد دیگر تجاوز هم این چنین تحریک شده باشد دیگر؟ یعنی رابطه اش اول عمو و برادرزاده ای بوده بعد یکهو به سرش می زده و دختر بچه ها را برهنه می کرده است دیگر؟ اینکه خانم درخشنده سعی داشته این گونه افراد را دیوصفت و حیوان نشان دهد درست، ولی ناگهانی بودن انگیزش به تجاوز کمی غیرطبیعی است.
  • ·   بعد سوال پیش می آید که یک خانوادۀ «وعض توپ» مثل خانوادۀ شیرین که راننده دارند، نمی شد برای دخترشان یک پرستار کودک هم بگیرند که کلاً این بلاها سرش نمی آمد؟
  • ·   این که فیلم خیلی به شدّت سعی می کند دل مخاطب را بسوزاند برایم آزاردهنده است. وقتی شیرین ماجراهای تجاوز دوران کودکی اش را تعریف می کند، نه تنها بازپرس او (شهاب حسینی) به شدّت متأثر می شود بلکه مأمور زنی که پشت سر شیرین نشسته است نیز می گرید و گونه اش را پاک می کند! یعنی همۀ فجایعی که ادارۀ آگاهی پلیس ایران هر روز با آنها روبرو می شود به کنار، وضعیت این شیرین خانم هم به کنار! یعنی جریان تجاوز به شیرین اینقدر تازه و غافلگیر کننده است که یک مأمور آگاهی که هر روز با قتل ها و جنایات متعدد سروکار دارد از شنیدن آن گریه اش می گیرد؟ پس چرا مثلاً دادستان و قاضی پرونده در دادگاه گریه نکردند؟!
  • ·   بعد، همه در زندان زنان برای شیرین احساس تأسف شدیدی می کنند. این که جزییات یک پروندۀ جنایی چطور به داخل زندان راه پیدا می کند موضوع جالبی است، آخر خود شیرین که اصلاً با کسی حرف نمی زد که کسی بداند به او تجاوز شده.
  • ·   بعد، می روند مراد صفرخانی را دستگیر کنند. نمی دانم چطور می شود که فردی که هنوز تنها متهم است و جرمش ثابت نشده را برای ادای توضیحات به نزد بازپرس که می برند هیچ، تازه یقه اش را می گیرند و هلش می دهند داخل اتاق بازپرس. یعنی این قدر مجرم بودنش از ابتدا آشکار بود؟ تازه بعد امیرعلی در حد و اندازه های خودش مجازاتش هم می کند؛ و مراد، بعد از کلی کتک خوردن از نامزد دختری که در هشت سالگی به او تجاوز می کرده، خیلی تمیز و صاف و ساده پا می شود و می نشیند روی صندلی روبروی بازپرس!
  • ·        در صحنه ای که والدین شیرین برای شناسایی مراد آمده اند، به عنوان مخاطب ترجیح می دادم مراد حداقل اگر در ردیف عقب نمی ایستد، وسط هم نباشد! در بین شش نفر، کارگردان مراد صفرخانی را درست در ردیف جلو و نفر وسطی قرار داده است تا مبادا پدر و مادر شیرین، مراد را با سیاهی لشگرها اشتباهی بگیرند.
  • ·   حقّا که این جمشید هاشم پور آبادانی اصیل است. دارند خانۀ مراد را برای دستیابی به مدارک بازرسی می کنند که جناب سرگرد با نگاهی ریزبینانه اما از پشت عینک دودی (اتفاقاً ریبن طرح ویفر هم هست) به پستوها و زوایای خانه نگاه می کند.
  • ·   اگر خانوادۀ منزلتی این قدر مصرّانه نمی خواستند کسی راجع به تجاوز به دخترشان عسل چیزی بداند، پس چرا بازپرس پرونده (شهاب حسینی) را از فیلمی که در گوشی مقتول پیدا شد مطّلع کردند؟! می شد اصلاً صدایش را در نیاورند.
  • ·        نمی شد امیرعلی و فریماه، به جای یک روز قبل از اجرای حکم قصاص، کمی زودتر دنبال ولی دم مقتول بگردند؟
  • ·   در صحنه ای که شیرین، عسل را از دست نگهبان متجاوز نجات می دهد، ابتدا عسل را از اتاق خارج کرده و سپس دوباره داخل می رود تا حساب متجاوز را کف دستش بگذارد و احتمالاً متجاوز نیز در این بازه زمانی چند ثانیه ای در عالم هپروت به سر می برده است که هیچ اقدامی نکرده. شاید اگر شیرین نگهبان را غافلگیرانه از پشت می زد بهتر بود؛ باور اینکه او به مصاف رو در رو با نگهبان دیوصفت رفته و دست به آچار شده باشد کمی سخت است.
  • ·   کاش می شد بدانم این تئوری های خانم روانشناس (با بازی ستاره اسکندری) و ادّعاها و دفاعیه هایش در دادگاه از کدام منبع معتبر از علم روانشناسی استخراج شده اند.
  • ·   و در یکی از سکانس های پایانی، ولی دم مقتول؛ که اتفاقاً وعدۀ یک پول قلنبه هم به او داده شده است و فقط کافی است درب را باز کند، تازه شروع می کند به دوا زدن! و اوردوز می کند و می میرد.
در مجموع ایدۀ فیلم آن قدر خوب بود که بشود از آن فیلم بهتری ساخت. به نظر من نسبت به «من مادر هستم» فیلمی با کیفیت تر بود که هیچ، چندین کلاس و پله هم بالاتر بود! و حالا می رسیم به فیلم آقای جیرانی. حتماً آقا فریدون کلّی پیش خودش حال می کرده که فیلمش مورد اعتراض و هجمۀ انصار قرار گرفته و کلّی حس مردمی بودن بهش دست داده (واقعاً مردمی هم شد؛ رفتند سینما و فروشش را ترکاندند). اولین نکته ای که نظرم را جلب کرد این بود که در فیلم دو شخصیت به نام های «نادر» و «سیمین» هستند که اتفاقاً از هم جدا هم شده اند! ولی بعد دیدم گمانم اشتباه است چرا که فیلم با وجود اکران در سال 91، محصول 89 می باشد. مخالفت هایی که از سوی انصار حزب الله با اکران این فیلم صورت گرفت به دلیل وجود سکانس های شرب خمر و در مجموع «مبتذل بودن» فیلم انجام گرفتند. از شما چه پنهان، من هم با داستانی که در آن دوتا زن و شوهر هستند که یکی از شوهرها با همسر دوستش سکس می داشته و حالا شوهر زنی که با او سکس می داشته آمده و دخترش را حامله کرده است، بیشتر به این فکر می افتم که چرا این آقای جیرانی که اینقدر ناخودآگاه ذهنش برایمان «رو» است و انگیزه هایش کاملاً جنسی بوده اند، نرفته خارجه و چندتا پورن استار به خدمت بگیرد و یک اورجی درست و حسابی بسازد؟ چنین داستان لوسی (دقت بفرمایید «لوس» و «الکی»، من اصلاً نمی گویم مبتذل) به واقع ارزش فیلم شدن را نداشت. سوتی های داخل این فیلم خیلی خیلی شدیدتر از فیلم قبلی هستند:
  • ·   در ابتدای فیلم سیمین (با بازی خانم پانتئا بهرام) خوابی برای دکتر روانشناسش تعریف می کند؛ خوابی که در آن از پشت سر به آوا نزدیک می شود و... . دوست دارم منبع و توضیح روانشناختی این خواب را هم بدانم.
  • ·   سعید به نادر زنگ می زند و می گوید چون بطری «شب های شیراز» او را پیدا کرده است و حسابی مست است، نمی تواند برود دنبال زنش فرودگاه؛ ولی واقعاً در بازی حبیب رضایی هیچ اثری از مستی دیده نمی شود، یعنی هیچ! از خود نادر هم هوشیارتر است.
  • ·        «فکر نمی کردم بعد از هفده سال که برمی گردم، تو اولین کسی باشی که توی تهران می بینمش» و «چقدر عوض شدی» و از آن دسته دیالوگ های ثابتی که در هر داستانی هست.
  • ·   در قسمتی که آوا دلنواز سوییشرت سفید پوشیده و برای سعید سازدهنی می زند، به شیشۀ دوربین مو چسبیده بوده است و در تصویر پیداست! خیلی جالب است، به بازوی چپ باران کوثری دقّت کنید.
  • ·        پیانو زدن عمو سعید را باش! تازه عمو سعید که به نوعی با پدرام رقابت عاشقانه دارد، او را از بازداشتگاه در می آورد و از او می خواهد بیاید توی رستورانش پیانو بزند! راستی آن سکانس ابتدایی فیلم که در آن، کار آوا و پدرام به خاطر موسیقی به پاسگاه می کشد اضافی بود و فیلم هم به موسیقی کار کردن این دو جوان هیچ ربطی نداشت.
  • ·   این که در دقیقۀ حدود سی ام فیلم، سرایدار ساختمان به عمو سعید می گوید که «آسانسور خرابه» اصلاً که چی؟ آسانسور هیچ ربطی به داستان فیلم ندارد!
  • ·   در طول فیلم، تشنج و درگیری سیمین با شوهر خودش سعید است تا با نادر (فرهاد اصلانی)، بعد یکهو سیمین می شود مدافع خون سعید و می شود دشمن نادر! نویسنده نمی تواند در طول داستان و در شخصیت پردازی دو نفر را با هم دوست نشان دهد و بعد هر وقت که دلش بخواهد آنها را به جان هم بیندازد.
  • ·   موقعی که نادر و عمو سعید عزیزش دارند غذا درست می کنند، سعید چاقو را از آوا می گیرد و گوجه ها را «درست» خرد می کند. از همین روی، آوا به استعداد عمو سعیدش پی می برد و می گوید: «درسته که تو دانشگاه تو از بابا و مامانم با استعدادتر بودی؟»
  • ·        یک قسمت هست که سعید به زنش می گوید باید جدا شوند. زنش می گوید چرا همان نُه ماه پیش نگفتی، و بحثشان بالا می گیرد. سعید می گوید که از آن وقت خیلی چیزها عوض شده است. زن می گوید: «ربطی به نُه ماه نداره، من اگر زودتر هم اومده بودم تو تصمیم خودت رو گرفته بودی». بعد سعید می گوید اگر فقط به یک جمله نیاز داشته که در تصمیمش مصمّم تر شود، آن همین جملۀ زنش بوده. برایم سوال پیش آمد این حرف آخر سعید اصلاً چه ربطی به حرف زنش داشت؟ حتی واکنشی ساده یا حتی حاضرجوابی هم نبود! نویسنده بدجوری خراب کرده است.
  • ·   حتماً در فیلم های ایرانی زیاد این صحنه را دیده اید که چون بازیگران زن و مرد نامحرم هستند و اجازۀ تماس جسمی ندارند، مرد می خواهد دست زنش را بگیرد ولی زن دستش را می کشد؛ یا مثلاً زنها نمی گذارند شوهرشان بغلشان کند. حالا معلوم نیست چه اصراری وجود دارد که کارگردان ها حتماً یک صحنۀ این جوری توی فیلمشان جای بدهند. در دقیقۀ پنجاه و پنجم نادر می رود که سیمین را دلداری بدهد ولی سیمین، پیش از لمس شدن، به سان یک بکسور ماهر آنچنان حرکت «داک» را اجرا کرده و جاخالی می دهد که احتمالاً در آن لحظه اگر محمّدعلی هم به طرفش مشت پرتاب می کرد، بهش نمی گرفت! ولی چه اصراری بر این کلیشه ها هست؟
  • ·   اصلاً به چه دلیل سیمین همکار قبلی نادر را به خدمت می گیرد؟ او که هفده سال خارج از ایران بوده از کجا می داند نادر با کی کار می کند و با کی به هم زده؟
  • ·   چطور شد که ناهید در اعترافاتش گفته «سعید می خواست از زنش جدا شود و با من ازدواج کند، ولی وقتی گفت می خواهد با همان سیمین خودش زندگی کند او را کشتم» و سیمین اصلاً شک نکرد که بابا، این یارو همان روز قتلش داشت با من سر طلاق بحث می کرد!
  • ·   پانسمان سر آقای آرمان (وکیل سیمین) هم در نوع خود جالب است. یک گاز استریل یا باند یا هر چیز دیگر در ابعاد سه در سه با یک چسب زخم ساده، تا تیپ آقا خراب نشود.
  • ·   این فیلم صحنۀ هندی و صحنه ای که در آن بازی بازیگر یا کاراکتر به فضای اطراف نخورد کم ندارد. زنگ می زنند، پدرام در آستانۀ در ظاهر می شود و می گوید «دوستش دارم...»! آخر فیلم هم که می خواهند آوا را برای قصاص ببرند مادرش یعنی ناهید جوری آرامش دارد انگار قرار است فقط او را با اتوبوس به اردوی علمی حومه شهری یکروزه ببرند و فردا قرار است دوباره بچه اش را ببیند!
  •  
امیدوارم توانسته باشم حداقل نظر خودم نسبت به این دو فیلم را منتقل کرده باشم. به عنوان پایان بندی پُست، گفتنی دیگری ندارم.