صفحات

۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

هر چهار خطّ زیر هم که شعر نیست.


گفتم «می توانیم آن دروازه را بشکنیم»،
اما آنها دیواری به دورشان ندیدند.
من نه به آنها اَره دادم
و نه بلد بودم با اَره چه کار می شود کرد،
اما می دانستم در جهان اَره هایی هست.

پس گفتم می توانیم زنجیرها را ببُریم
لیکن آنها
به دست بندهاشان، به پابندهاشان
«معتقد» بودند.

بعضی خطوط ساده هم شعر اند.

سرت را بگذار جایی که پیش از این قلبم بوده
و در آغوش بگیر زمینی را که بالای سرم است
در چمن سبز دراز بکش
و به خاطر بیاور زمانی را که عاشقم بودی.

جلوتر بیا، و لطفاً این قدر کم رو نباش
در زیر آسمان بارانی بایست
و ببین که ماه سوی آسمان می آید
و به من فکر کن، هنگامی که قطاری می گذرد.

خار و خاشاک را از رویم به کناری بزن
و سوت زنان «او پرسه نمی زد» را بخوان
حالا از من تنها حبابی مانده؛
حبابی که حالا در تو شناور شده.

به زیر سایه ام بایست
به زیر سایه ی من، که چیزها حالا از او نشأت می گیرند
و بادنما را ببین، که خواهد گفت:
بوی باران می آید.

خدا ستاره ها را گرفته و قلشان داده
نمی شود پرنده گان و شکوفه ها را از هم تشخیص داد
هرگز از من رها نخواهی شد،
چون خدا از من درختی برخواهد آورد...

و لطفاً... خواهش می کنم با من خداحافظی نکن.
به من بگو آسمان چه شکلی است
و اگر آسمان بیفتد، این را از من داشته باش:
مرغ مقلد خواهیم گرفت.


پ.ن: ترجمه ی آزاد از ترانه ی Green Grass اثر Tom Waits
 - من می گویم که آب انگور خوش است.

۱۳۹۵ آبان ۲۵, سه‌شنبه

جنگل

گوسفند و الاغ و بزغاله
اسب و شیر و پلنگ و گوساله
عر عر وشیهه، نعره و  ناله
میوه ی پرتقال خوشحال است؟

کبک و طاووس ومرغ عشق و عقاب
بلبل و فنچ و جغد خانه خراب
آبی آسمان وجوجه کباب
بهترین مزه واقعاً بال است!

خوک  و موش ونهنگ وپروانه
مار وکفتارو گرگِ دیوانه!
سگ و گربه،در آشپزخانه
جنگلی بی نظیر در فال است

پنگوئن،خرس،ماهی آزاد
آخرش صید  می شود صیّاد!
همه گفتند:هرچه باداباد!
((اشک مدلول خنده دال است))

میوه ی پرتقال می ترسید
میوه ی پرتقال می فهمید
میوه ی پرتقال می گندید
میوه ی عشق ،لعنتی کال است

مار و کفتار همنفس شده اند
بلبل و فنچ در قفس شده اند
کبک و طاووس خار و خس شده اند
پنگوئن  گفته رستم زال است

مرغ عشق ونهنگ و گوساله
گوسفند و الاغ و بزغاله
همه مُردند از غم و ناله
اسب دق کرد و شیر بی یال است

کشته شد  گربه بر زمین افتاد
مُرد در حبس ماهی آزاد
پرِ پروانه کنده شد در باد
 سگ نگهبانِ جار وجنجال است

خرس در خواب مُرده از  خنده
گریه می کرد فنچِ بازنده
موش  شد قهرمان،  نماینده
خوک دارای مال و اموال است

مار و گرگ و پلنگ رقصیدند
جیغ زد پرتقال، خندیدند
میوه ی پرتقال را چیدند
  بعد از آن پرتقال هم لال است

جیغ زد پرتقال  و خواب شکست
 بغض شدجنگلی که  ناب شکست 
دل شکست و پر عقاب شکست
گریه کردن ،جزای اعمال است
************
بغضِ جنگل جنون پر رنجیست
نقشه ی تکّه پاره ی گنجیست
جیغِ یک  پرتقالِ  نارنجیست
 رنگ پاییز بغض  هرسال است

بغضِ جنگل چه ناجوانمرد است
بغضِ جنگل شروع سردرد است
وقتِ سردرد، سبزهم  زرد است
زردهم تا همیشه پامال است

جغدِ خانه خرابِ مستاجر
لانه کردست در دلِ شاعر
حال او خوب بود در ظاهر
 جنگلِ شعر ناخوش احوال است

آرش بنده بهمن

شاهین شهر

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

در عزای خود و بسیاری همنوعان که مثل من اند:

نفر به نفر، دست به دست.

یکی می آید بیل را می گیرد، چند کپه خاک می ریزد داخل قبر. عقب می رود و کسی دیگر می آید.

به خود می گویم درست است، حالا نه، اما حتماً وقتی دیگر. یک سال، دو سال، ده سال، سی سال دیگر... و وقتی که اتفاق بیفتد، چه کسی اولین کپه های خاک را روی من می ریزد و اصلا به کجا؟

کمی جلوتر می روم و توی کار قبرکن ها سرک می کشم. خدایا، این جا بسیار تنگ و تاریک خواهد شد. یک لحظه می خواهم همه را ساکت کنم و بپرسم کی اولین بیل خاک را ریخته. می خواهم بدانم معمولاً اولین کپه خاک را روی کجا می ریزند، لابد روی چشمانش. وقتی کسی می میرد، اول دست روی پلک هایش می کشند، احتمالا می خواهند بگویند «بله برادر، بله. ولی کافی است. هر چه دیدی، همین اندازه، کافی است»...

یک لحظه از تصمیم احمقانه ای که گرفته ام پشیمان می شوم و به عقب برمیگردم. می بینم سیل دل سوختگان را که از هر سو برای نزدیکی به مزار و آخرین نگاه بر پیکر مرده می آیند و می بینم پاشنه های خاکی کفش های چرم را بر روی سنگ های مردمان مرده به سال 72 و می خواهم بگویم «آقا روی آن قبر پا نگذار، هر سبزه که بر کنار جویی رسته ست گویی ز لب فرشته خویی رسته ست پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته ست». خود را می پندارم سوگوار بر تمامی قبرها، مدفون در تمامی گورها... و چه غم انگیز است زندگی دنیا بی من. بی من که برای صبحانه ام سرپل ذهاب می خوردم. بی من که خون شیرین مقاومت در رگانم بود و در برابر هیچ، قد علم نکردم.

من، درد در رگانم، حسرت در استخوانم. من، آخرش می شوم یک سنگ سرد. من، توی حبه قند پیرمرد بغلی حلول می کنم، می شوم ضجه ی زنی که پشت پرده ها شیون می کند. می شوم یک جمله که خوب بود. می شوم مهربانی مردمی که کینه هاشان را خیلی دیر فراموش می کنند. می شوم فشرده شدن دست های گرمی که یک به یک، صف به صف، درب مسجد به یکدیگر میرسند. می شوم آرزوهای مدفون در قلبم که وصیت می کنم اولین دانه های خاک را بر روی آنها بریزند. می شوم خاک، به زیر خاک. آخرالامر، گل کوزه گران خواهم شد.