صفحات

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

لنگ پا



لنگ پا می دهد جهان به دلم
به زمین می خورم زمان به دلم
می دهی یا نمی دهی تاریخ؟
یک مُسَکِِّن و یا امان به دلم
 که ندادی و باز جریان داشت
اشک خشکی که از روان به دلم

 میچکد با وجود ناچیزم

روی تاریخ ایستادم دم
نفسم حبس بود و بادم دم
ساعتم چند شد نفهمیدم
که خودم هم کمی زیادم دم
هیچ وقتی نداشتم اما
در همین هیچ وقت شادم دم

 وسط خنده اشک میریزم


مانده ام ساده ساده می مانم
توی ماشین پیاده می مانم
دربه درقفل بوده در تاریخ
من کلید اراده می مانم
همه سوهان روح و اعصابند
می بُرندم ؟، بُراده می مانم

تیغ تاریخ را که می تیزم

درِ تاریخمان دَرَک شده بود
دل بیابان پر ترک شده بود
زخم بود و به زخم خندیدیم
زخم ها مان چه با نمک شده بود
اسم فرهنگ در دل تاریخ
با نمک روی زخم  حک شده بود

خواب یک باغ توی پاییزم

خواستن ها نخواستن بودند
توی تاریخ و توی سردردم
در نیاوردم از خودم سر را؟
از کجاها که سر درآوردم
کاش، اما، اگر، ولی، باید
با کدام از مسیر برگردم؟

تا که مثل جنون صدا بدهم
و به دنیام لنگ پا بدهم




هیچ نظری موجود نیست: