صفحات

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

ساعت پنج صبح توی زندان اعدامت کردند، ولی...


شاعره توی زندان بود. پیش از این، هر از چندگاهی دربارۀ او صحبت می کردیم. او اشعار بسیاری داشت که دوست نداشتیم، و البته میان کارهایش که می گشتی، می شد دلایلی هم برای دوست داشتنش پیدا کنی. البته این که می گویم، بدان دلیل است که ما سعی می کردیم اگر قضاوتی هست بر مبنای کاری باشد که از او بیرون می زد؛ و خیلی شدید با خودمان کلنجار می رفتیم که قاطی شخصیت خود شاعره نشویم. زمان هایی فرا می رسیدند که چندان موفّق نمی شدیم، و آن موقع، حتّی ضعیف ترین اشعارش هم دوست داشتنی تر به نظر می رسیدند.

آن بیرون، کلّی درخت هست. گنجشک ها دسته دسته و یا به تنهایی روی سیم های برق می نشینند. زمان هایی هست که می توانی صدای کودکی را در اطراف بشنوی. در زمان هایی دیگر، مردم می خندند. آنها یکدیگر را در آغوش می گیرند، با هم گریه می کنند، به حال هم افسوس می خورند، گنجشک ها با هم از روی سیم های برق می پرند، و کودک می دود. درخت سایه دارد، و توی تابستان، لذّت نوشیدن آب خنک، چیز دیگریست.

این تو...
این تو، با شاعر نشسته ام. حالا، تو توی زندانی. این بیرون کلّی درخت هست، و لذّت نان و پنیر توی سینی، کنار شومینه؛ اما تو توی زندانی.

ما این را فراموش می کنیم. ما می خندیم. ما اشعار تو را می خوانیم. شاعر از دری می گوید و من از دری دیگر. شعری از تو می خوانیم. زندانبان ها و بازجوها و همه و همه شان آن تو می پوسند، و تو اینجایی، کنار شومینه، توی دنیایی که هنوز درخت دارد و می توانی صدای کودکان را دَرَش بشنوی. شاعره توی زندان بود، شعر توی زندان نمی رود.


سکوت کردم تا خبر به گوشم زد
صدای باد می آمد، صدای ویرانی
و شعر می خواندم با رفیق هام از تو
در این شبی که سراسر سیاه و طولانی
کبود می شوم از شدّت سیاهی شب
دو هفته است شب و روز توی زندانی؟
بگو چگونه نلرزد صدام وقتی که
دوباره شعر بخوانم؟ بگو تو می دانی

درخت فلسفه ای داشت از همان اوّل
که ریشه را بدواند، اگر چه پنهانی
ببین که ریشه دوانده درخت توی سرِ
منی که ریشه ندارم به این فراوانی
که توی قلب من و دفترم نشسته ای و
شبیه بغض، غزل می شوی به آسانی
درخت و فلسفه و شعر شاخه شاخه شدند
تلاش می کردی هر سه را بچسبانی
که شعر می کارم بر درخت می خوانم
منی که گنجشکم در هوای بارانی
فرار می کنی از آن قفس به لانۀ من
میان اشعارت دانه دانه می مانی
خیال می کنم اینجا خود تو آمده ای
تلاش می کنی ام گریه را بخندانی
چگونه فلسفه و شعر یک درخت شدند
چگونه ریشه دوانده به دردِ انسانی...

که توی لانۀ گنجشک شعر می خواند
در آرزوی پریدن به مرگ می خندد
که برق می پرد از چشم و قلب و یخچالش
و عشق او مثل پرتقال می گندد
شکست خوردگیِ لعنتیِ انسانی ش
دهان دلخوشی اش را به زور می بندد.

اگر چه شعر نوشتن در آن قفس جرم است
اگر چه عشق کماکان دچار سرکوب است
فرار کرده ای از آن قفس به لانۀ من
کنار تو بودن در خیال هم خوب است
امیدوارم تا خیال و واقعیّت
خبر بیاورد از تو که قلبم آشوب است
درخت دغدغه ای داشته به نام قلم
که عشق را بسُراید، اگر چه از چوب است!

صدای باد می آید، شروع ویرانی
و یا همانطوری که فروغ می گوید
امید هم نام کودکِ درون من است
دو هفته است که دارد دروغ می گوید.

                                                  آرش بنده بهمن

۱ نظر:

خانم مسافر گفت...

تو خانه را، تو جهان را، من انفرادی را
به گریه شستم و خالی شدیم شادی را

فـ