صفحات

۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

عریان

هنگامی که به خانه بازگشتم، عقربۀ ساعت اندکی از پنج صبح گذشته بود. البته اگر بتوان نامش را «بازگشتن» گذاشت.

«خانه» موضوعی شیرین است. با شنیدن واژۀ «خانه» بسیاری به «آسایش»، «گرما» «صمیمیّت» «پناهگاه» و «محلّ رشد» فکر می کنند. شکست دادن تیم ها در «خانۀ» آنها سخت است و به مردم، به هنگام بازگشت به خانه، خوش آمد گفته می شود.

داشتم آن بیرون یخ می زدم. آن طرف کوچه ایستاده بودم و به ساختمان آپارتمانمان نگاه می کردم، به پنجره هایی که حس می کردم پشت آنها، دیگر زندگی- حداقل زندگی من- جریان نخواهد داشت. صبح روز شنبه: همه خانه را ترک خواهیم کرد. برادر و خواهرم تا دو ساعت دیگر برای مدرسه رفتن بیرون می روند؛ و طبق محاسبات من، مادرم هم حداکثر تا ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه خانه را ترک خواهد کرد. من حدود چهار ساعت کامل فرصت خواهم داشت تا تمامی وسایلم را تخلیه کنم.

یادم می آید به آرش گفتم: «بیشتر از همه نگران کتاب هامم. وگرنه جز اونها و چهار پنج تا تیکه لباس، چیز دیگه ای نیست. به سازم فعلاً نیازی ندارم، سرباره.» و آرش گفت «تو چرا فکر می کنی دیگه قرار نیست هیچوقت وارد اون خونه بشی؟»

شاید زیادی موضوع را برای خودم بزرگ می کردم.

به خودم هی زدم: «تو چته پسر؟ عین یه بچۀ خلف اینجا وایستا، سرما بکش، بذار تا مادرت بیاد بیرون. زمانی که تاکسی رسید و خواست سوار بشه و بره برای شیمی درمانی، همراهش برو. مادرته. گور پدر کتابهات.»

نه. جور در نمی آمد.

سوز سرما به طرز شدیدی زیادتر شده بود. من یک ژاکتِ بافت به نسبت کلفت پوشیده بودم، و شال و کلاه و دستکش داشتم. اما سرمای اخیر، در چند سال گذشته بی سابقه بود.

من بزرگ شده بودم.

من تارک دنیا نبودم. من در زندگی علایقی داشتم، و اگر بخواهم این علایق را تنها به موارد «معنوی» و «هنری» و «زیبایی شناسانه» محدود کنم، به طور قطع تنها تظاهر کرده ام. با اینکه در زندگی گرایش های مادّی هم داشتم و حتّی تا حدّی مصرف گرا هم بودم، ولی اصرار بر این بود که به طور مشخص اعتراف کنم که انتظارم از زندگی کم است و جاه طلبی و دور اندیشی ندارم. البته می شد تا حدّی به آنها حق بدهی... اما چرا آنها اینقدر می ترسیدند؟ از چه؟

«کنترل» و «مدیریت»، موضوعات مهمّ دیگری هستند. مزخرف تر و البته حیاتی تر از اینها دیگر پیدا نمی شود. زندگی نبرد بی پایانی است تا به اندازه ای توی هرم بالا بروی که بیشتر کنترل کنی و کمتر کنترل شوی. جامعه هم دیگر به چنین نظامی خو گرفته است و کاریش نمی توان کرد.

پیش از آنکه با حال نزار شهروندان ساکن سیبری همزاد پنداری کنم، کلید را داخل قفل می اندازم و وارد ساختمان می شوم.

وقتی درِ واحدمان را باز کردم، پدرم روی کاناپۀ روبروی درب خوابیده بود. فکر کردم به طور حتمی نور چراغ راه پله ها توی چشمش می زند و الان است که بیدار شود. برای همین، زود خودم را داخل خانه انداختم و در را بستم. با اینکه همیشه احساس می کردم دمای هال چندان بالا و لذتبخش نیست، اما اینبار احساس بسیار بهتری داشتم و نور آتش شومینه چشمم را گرفت. بعد، خیلی سریع کفش هایم را برداشتم و به اتاقم رفتم. نباید کسی متوجّه ورودم می شد.

بلاخره، با نگاهی ریزبینانه، دلیل افسردگی خیلی از ماها را فهمیده بودم: ما زیر نامِ موفقیّت و آبروی خانوادگی سرکوب شده بودیم. از ما انتظار داشتند وقت به وقت، گزارشی از عملکرد تحصیلی و یا شغلی مان به آنها تحویل دهیم تا اطمینان حاصل شود که آنچه برای ما هزینه می کنند، به هدر نمی رود. اما خدایا! این مثل برنامۀ توسعۀ یک کارخانۀ صنعتی به نظر می رسید! آیا ما چنین ماشین هایی بودیم که در خدمت بهینه سازی و حداکثر بهره وری و سودآوری و توسعه قرار بگیریم؟ و چرا آنها، خیلی ساده خرجمان را نمی دادند تا ما توی خانه بنشینیم و کلوچه بخوریم و رمان بخوانیم و داستان بنویسیم و کفتربازی و نقّاشی کنیم؟

ساعت هفت و بیست دقیقۀ صبح. برادرم برای مدرسه رفتن بیدار نشده. به احتمال، خواهرم تا الان به مدرسه رفته است. صدای صحبت کردن پدر و مادرم را از بیرون از اتاق می شنوم.

بلند می شوم. به ناگاه، انگار که هیچ اتّفاقی نیفتاده بوده، وارد هال می شوم: سلام. مادرم می گوید: «تو اینجایی؟»

می گوید: «برو بخواب مامان... دوستم همراهم هست... برو بخواب مامان...»

و بعد: «مامان... برات پول بذارم، ظهر میری خیار و گوجه بگیری برای ناهار سالاد درست کنیم؟»

پس من ناهار هم خانه مان دعوت بودم. فعلاً به کارتن نیازی نبود، برای کتابهایم.

پدرم بند کفش هایی که می پوشیدم را سفت کرد. وقتی با مادرم از خانه بیرون می رفتند، گفت: «بابا، الان که من کفشاتو بردم، تو دیگه نداری نه؟»

خوابالوده جواب دادم: «چرا، همون یه جفت سفید ورزشی ها هنوز هستن.»

سرش را پایین انداخت. با صدایی آرام گفت: «بهت پول میدم امروز بری یه جفت کفش شیک بگیری.» بعد با چرخشی نرم پایش را بیرون از واحدمان گذاشت.

پشت سرش به طرف در رفتم. «دستت درد نکنه بابا.»

من درب را بستم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ توصیف کردی. اون اولش که درمورد خونه نوشته بودیو خیلی دوست داشتم واقعا همینه.بعضی وقتاکلمه ی "خانه" یه مفهوم دیگه ای رو توی ذهن تداعی میکنه یه تصویر کاملا متفاوت.
مرسی آقا فربد :)