صفحات

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

داستان عاشقانۀ کرم قُلی

روزی روزگاری پسری عاشق دختری بود. آنها چندین سال با هم در رابطه ای دوست داشتنی بودند؛ تا اینکه برای دختر خواستگار آمد و او در موقعیّت ازدواج قرار گرفت.

از آنجایی که پسر برای آینده اش هیچ برنامۀ درآمدزایی نداشت، خانواده معشوقه اش، دخترشان را زیر فشار گذاشتند تا خواستگارش را که پسری شایسته و متموّل بود، بپذیرد. پسر، معشوقه و رابطۀ دوست داشتنی میانشان را در خطر از دست دادن برای همیشه می دید. دختر هم مانده بود که میان معشوق و خانواده اش کدام یکی را انتخاب کند.

پسر به تکاپو افتاد. باید همۀ کاری که نکرده بود و همۀ لاابالی گری و بیخیالی اش را به یکباره جبران می کرد. سعی کرد ابتدا تمامی گزینه های در توانش را روی برگۀ کاغذی بنویسد. اما اینکه از خانواده اش کمک بخواهد تنها راهی بود که پیش رویش قرار داشت.

با پدرش صحبت کرد: نه. پدرش گفت که اینطور نیست که آه در بساط نداشته باشند؛ اما ترجیح می دهد پسرش با پشتوانه ای ازدواج کند که اندکی از آن را خودش ساخته است. پسرک بدجوری گیر افتاده بود.

به خودش گفت: «اشکالی نداره. میرم بانک و درخواست وام ازدواج می دم. بلاخره یه مبلغی دستم رو می گیره. بعدش تا وامم جور بشه سریع یه کار، حالا هر کاری، پیدا می کنم و پول درمیارم. اینطوری شاید بشه کاری کرد.»
رییس بانک انبوهی از شرایط را جلوی پسر ردیف کرد که او هیچکدامشان را نداشت. یک حداقل در حساب بانکی، بازی با حساب، ضامن، کوفت، زهره مار، حنّاق. ولی او که هیچکدام را نداشت!

در اینجا، پسر عاشق داستان ما، بجای این که بدان نتیجه برسد که باز هم از پدرش درخواست کمک کند و اصرار بورزد، یا اینکه نزد خانوادۀ معشوقه اش برود و مستقیم با آنها صحبت کند و وعده هایی بدهد، یا اصلاً اینکه برود و خواستگار او را تهدید کند، تصمیم دیگری می گیرد. او باید از یک آدم مشهور و البته ثروتمند کمک می گرفت.

توی ایران، تنها کسی که ممکن بود کمکش کند، علی کریمیِ فوتبالیست بود. حکایت های متعدّدی دربارۀ بخشندگی و سخاوت او شنیده می شد و بارها هم واقعی بودن این حکایت ها اثبات شده بودند. اما نه! پسر برای ازدواج به مبلغ بالایی احتیاج داشت؛ حالا نه حتماً به اندازه ای که با «خواستگار» رقابت کند، بلکه تنها به اندازه ای که آبرو و امنیتش حفظ می شد هم کافی بود. اما باز همین هم مبلغ بالایی می خواست. عاشقی برایش گران بود و علی کریمی هم مثل غول انگشتری بود و به غیر از مواردی خاص، فقط آرزوهای کوچکتر را برآورده می کرد. پسر به غولی بزرگتر احتیاج داشت، به خود غول چراغ جادو.

افتاد دنبال شمارۀ تلفن شخصی بیل گیتس. به هر دری زد، هیچ کجای اینترنت و یا صد و هجده و یا دفتر تلفن ها پیدایش نکرد. وقت تنگ بود. عشقش داشت ازدواج می کرد.

تصمیم گرفت با شرکت مایکروسافت تماس بگیرد و بخواهد گوشی را دست بیل بدهند. ولی خودش هم از تصور چنین صحنه ای خنده اش گرفت و بیخیالش شد. تصمیم گرفت به او ایمیل شخصی بفرستد.

بلاخره یک جای اینترنت، ایمیل بیل گیتس را گیر آورد. خیلی سریع ایمیلی برای بیل گیتس نوشت. البته سعی کرد در عین سریع بودن، مؤدب و گیرا نیز باشد و حق مطلب را نیز به خوبی ادا کند:

سلام بیل عزیز، و با عرض خسته نباشید خدمت شما و تمامی دست اندرکاران شرکت مایکروسافت
بیل عزیز، بنده مشکلی دارم. من عاشق دختری هستم بسیار زیبا، بلند قد، و مهربان. دختری که او هم عاشق من است اما از بخت بد ما، برایش خواستگار آمده و خانواده اش از او می خواهند ازدواج کند.
تو می دانی عاشقی چقدر سخت است بیل. البته شاید هم ندانی اما من از تو می خواهم لحظه ای خود را جای من فرض کنی. البته من از خانواده ای معمولی هستم و فقیر نیستیم اما الان توان ازدواج ندارم. صادقانه و سرراست بگویم، از تو می خواهم که اگر برایت امکان دارد کمک من کنی. البته مطمئن هم هستم که برای تو این امکان وجود دارد منتهی به این فکر می کنم که تو حتی به فرزندانت هم قسمت کمی از ثروت خود را بخشیده ای و می خواهی مابقی آن را پس از مرگت وقف امور خیریه کنی. حالا فرض کن این هم بخشی از آن خیریه است. اگر به من کمک کنی من همیشه مدیون و سپاسگزار تو خواهم بود. البته می دانم که تو برای اینکه کسی مدیونت باشد به او کمک نمی کنی و اصلاً برای تو چه فرقی دارد آدمی مثل مدیون تو باشد؟ اما من مطمئن هستم بخشیدن گوشه ای کوچک از دریای بی کران ثروتت به تو ضربه ای نمی زند. به تو قول می دهم، همینجا به تو قول می دهم که اگر روزی شاعر، نویسنده و یا کارگردان بزرگی شدم حتماً از کمکی که به من کردی یاد کنم و حتماً از درآمدم بخش بزرگی را به امور خیریه اختصاص بدهم. به تو قول می دهم بیل.
این هم شماره حساب من است. ممنون بیل
با آرزوی موفقیت های روز افزون برای شما و پرسنل شرکت مایکروسافت

پسر بعد از نوشتن نامه به خیلی چیزها فکر کرد. فکر کرد که آیا لازم نبود یک مبلغ پیشنهادی ارائه می کرد؟ بعد دید که نه، چون با افت ارزش ریال نسبت به دلار، حتی اگر بیل گیتس چیزی حدود صدو پنجاه تا دویست هزار دلار هم به او می داد کارش که راه می افتاد هیچ، یک چیزی هم برای شروع کار اضافه می آورد. بعد پیش خود گفت نکند که بیل از اینکه آدرس میل پسر به جای msn دات کام پسوند دیگری دارد ناراحت بشود؟ باز گفت که نه، بیل نسبت به این ها حساسیتی ندارد و احتمالاً روسای این شرکت های کامپیوتری بزرگ در عین رقابت با هم رفاقت هم دارند و مسأله اصلاً آنطوری نیست که پسر فکر می کند. خلاصه اینکه نامۀ الکترونیکی را فرستاد و این را هم به جای عنوان نوشت: Personal & Secret.

داشت وقت تنگ می آمد. چند روز بعد، پسر حسابش را بررسی کرد. سرش سوت کشید، داشت غش می کرد.
مبلغی حدود دو میلیون دلار به حسابش واریز شده بود. حساب کنید اول تابستان سال نود و یک خورشیدی این چند میلیارد ریال بود.

واقعاً برایش عجیب بود. چطور می شد که بیل حتی جواب ایمیل او را نداده باشد، اما چنین سخاوتی از او سر زده باشد؟ اصلاً با عقل جور در نمی آمد.

پسر با دختر ازدواج کرد. عروسی آبرومندانه ای برگزار کرد و چند بار هم نذری و شیرینی داد. روزهای خوشی را با همسرش گذراندند. او مدیون بیل گیتس بود. چند سال گذشت و بلاخره روزی مزد زحماتش را هم گرفت. کارگردان بزرگی شد و فیلمش در جشنوارۀ فجر به عنوان فیلم منتخب از دیدگاه تماشاگران انتخاب شد. سال بعد، فیلم او جایزۀ گلدن گلوب را هم که برد هیچ، نامزد بهترین فیلم خارجی در جوایز اسکار نیز شد.

حالا وقت آن بود که پسر، از این غول چراغ جادو، از این مرد سخاوتمند، تشکر کند. شاید حتی می بایست مستندی دربارۀ بیل می ساخت.

فیلم او اسکار را نیز برد. پسر در چند جمله ای که دربارۀ احساسش پس از بردن اسکار گفت، این جملات را ادا کرد: «باید از مردی تشکر کنم که در زمانی که هیچکس، مطلقاً هیچکس نه در آسمان ها و نه در زمین به فکر من نبود، به یاری من شتافت و حالا، هر آنچه که دارم از اوست. او کسی نیست جز بیل گیتس. او به من کمک بسیار بزرگی کرد، و حالا هر آنچه می خواهم دارم.»

پسر در مصاحبه های بعدی جزییات کمک بیل را به طور کامل مشخص کرد.

پسر کانون مصاحبه های بعدی شد: از پوچی که جهان را احاطه کرده بود می گفت، از اینکه عالم روحانی وجود ندارد، از سرمای شدیدی که آثارش را در خود گرفته بود، از فضای آکنده از اندوهی که زندگی را در خود می تنید و از احساسات کافکایی و فلسفۀ نیچه ای نسبت به زندگی. از هر آنچه در فیلم هایش می شد یافت.

یک هفته بعد از بردن اسکار، بیل گیتس در مصاحبه ای اعلام کرد که اصلاً قضیۀ چنین کمکی صحت ندارد و او هرگز به این صورت به کسی صدقه نمی دهد. بیل گیتس گفت که تا کنون از هیچ ایرانی جماعت ایمیلی دریافت نکرده، و احتمالاً کارگردان اسکاری در اشتباه است. پسر جواب داد که امکان ندارد، و بیل گیتس حتماً شکسته نفسی می کند. اما بیل در مصاحبۀ بعدی اش با صراحت بیشتری این موضوع را تکذیب کرد و حتی کارگردان را مورد تمسخری مختصر قرار داد و باز هم اصرار ورزید که برای چنین مسائلی به کسی کمک مالی نمی کند.

یعنی چه! چطور ممکن بود؟ ابداً امکان نداشت... مگر آنکه... بله، شاید بیل راست می گفت. شاید او، آن پسر، بندۀ نظر کردۀ خدا بود.

روزها گذشت. پسر از قبَل فیلمهایش که نه تنها در ایران، بلکه در سرتاسر اروپا و آمریکا هم اکران می شدند ثروت بسیاری اندود و به شناخته شده ترین و پربیننده ترین کارگردان تاریخ سینمای ایران هم تبدیل شد. حالا او خوشبخت تر هم بود. مطمئن بود به کسی جز خدایش دِینی ندارد، و سنگینی بار شرمساری از شانه هایش برداشته شده بود و البته مضمون فیلمهایش هم تا حدی عوض شدند: فضایی سراسر امید، نورانی و روحانی.

و اینک آخر داستان: یک روز که بیل گیتس و همسرش دور میز صبحانه نشسته بودند و ناشتایی می خوردند، بیل روزنامۀ صبح را ورق زد. مصاحبه ای طولانی را با فردی خواند که ترجیح می داد اضافۀ ثروتش به عنوان مالیات مازاد بر درآمد گرفته شود تا آنکه آن را در امور خیریه خرج کند. او می گفت به تجربه بر او ثابت شده است که هر آنکه مورد لطف خداوند قرار گیرد روزی داده می شود و هر آنکه سختی می کشد، از خواست و ارادۀ اوست، و باید شرایط و وضعیّتش را بپذیرد.

بیل عکس کارگردان را که عینکی آفتابی بر چشم داشت و داشت به نخ سیگاری پک می زد به زنش نشان داد و گفت: «این یارو عجب احمقیه. خیلی احمقه.»

هیچ نظری موجود نیست: