صفحات

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

اگر مرا می شنوی فقط سر تکان بده... کسی خانه هست؟

مدّتی بود که سر کار، دچار تغییر حالات جسمی عجیب و غریبی می شدم.

به یاد می آورم که یک روز بعد از غروب، درست در کلاسی که سرساعت شش بعد از ظهر آغاز می شد، این زنجیرۀ اتّفاقات پا گرفتند. در ابتدای کار احساس سرگیجه و البته بی حالی شدیدی داشتم، و جز این که این حالت تحت تأثیر نشتی دی اکسید کربن (و یا شاید هم مونو اکسید کربن، نمی دانم) از بخاری دیواری ایجاد شده بود، نظر دیگری نداشتم. آن روز من مدّتی به طور کامل از خود بی خود شدم و اصلاً به یادم نمی آید که در حدود چهل دقیقۀ پایانی کلاس بر من چه گذشت و چه کار کردم. فقط خود را بعد در آبدارخانۀ آموزشگاه یافتم، در حالی که صورتم خیس آب و تنم خیس عرق بود؛ و استکان چای به دست، روبروی کابینت ها ایستاده و به کاغذ دیوارها زل زده بودم.

امّا موضوع به این عارضۀ اتم شناسانه ختم نشد. من به محض خروج از خانه دچار دگرگونی شدید در احوالاتم می شدم. در خانه رفتاری بسیار آرام، گوشه گیرانه و در بعضی موارد تلخ داشتم؛ اما وقتی بیرون می زدم به طور غیر قابل کنترلی برون گرا میشدم. با هر آشنای دوری هم که می دیدم به گرمی سلام و احوالپرسی می کردم، با رانندۀ تاکسی و با بقال محل و با لبنیاتی سر کوچه و صاحب بوتیک و رفیق هام توی کافه و خلاصه با هر بنی بشری که حتّی برای لحظاتی به زندگی ام ربط پیدا می کرد، گپِ هر چند کوتاهی می زدم. بعد، به یکباره، از خود بی خود میشدم: قسمتی از حافظه ام برای دقایقی- و البته بعدها برای ساعاتی- به طور کامل از دست می رفت.

نخست، به طرزی وسواسی به خودم مشکوک شدم. دائماً رفت و آمدها، خریدها و حساب و کتابها، و فهرستی از وسایل روزانه ام را در دفترچه ای ثبت می کردم: نه، جواب نمی داد. بعد موشکافانه تر و البته مبتکرانه تر به موضوع نگاه کردم و سعی بر آن داشتم تا وقایع روزانه- چه مهم و چه بی اهمّیت- را ثبت کنم. باز هم نه. بعد عصبی تر شدم. حتی دیالوگ ها را هم با دستگاه ضبط کردم و بعدها، در وقت هوشیاری گوش دادم. اما نه در رفت و آمدها و نه در دیالوگ ها و نه در لیست خریدها و نه در وسایلم اثری از مواد مخدر وجود نداشت.

داشتم در محل کار به مشکلات پایه ای برمی خوردم. یک روز از سوی والدین یکی از شاگردهایم به مدیر آموزشی شکایت کرده بودند که «این آقای ظاهری سر کلاس انگار چرتش می گیرد. پسرمان می گوید که ایشان دستش را زیر چانه اش می گذارد و با بی حوصلگی به اطراف زل می زند». من در اول چنین ادعایی را به طور کامل رد کردم و حتی با بداخلاقی از چنین طرز برخوردی شکایت داشتم. منتهی زمانی که نمره های پایان ترم شاگردانم نشان از افت شدید آنها نسبت به دورۀ قبلی آموزشی داشت، این قضیۀ مات بردن من بدجوری رو آمد و موضوع بحث قرار گرفت. آقای ظاهری؟ بله بفرمایید. لطفاً خیلی بیشتر از اینها حواستون جمع باشه. مادرای بچه ها زنگ زدن شاکی بودن. فرم هفتۀ قبل هم که خانم کریمی کلاستون رو آبزِرو کردن الان دست منه. اشکالاتتون رو قید کردن. کپی فرم رو گذاشتم توی پروفایلتون. لطفاً بیشتر دقّت کنید...

آقای ظاهری؟ بله بفرمایید. به فرمی که براتون کپی گرفتم نگاه انداختید؟ ای وای چقدر حواس من پرته! بابا خواهش می کنم ازتون آقای ظاهری! راستی ساعت چنده؟ ای وای! ای وای! بیشتر از ده دقیقه ست که کلاستون شروع شده اونوقت شما استکان چای دستتونه؟

زیادی چای می نوشیدم. احتمالاً اثری از مواد مذکور بر جای بود!

رفتار من در محل کار، همیشه، حداقل برای خود من، تحسین برانگیز بوده. همیشه با سنگدلی خودم را سرکوب میکردم و ابداً به خودم اجازه نمی دادم مسائل بیرون آموزشگاه را با مسائل شخصی ام قاطی کنم. به طور معمول با ظاهری مناسب سر کار می رفتم و سعی می کردم خنده رو باشم و با بچه ها کلی شوخی می کردم و به همۀ همکارانم احترام می گذاشتم. اما حالا دیگر نوبرش را آورده بودم. سرگیجۀ شدیدی پیدا می کردم، بعد به یکباره خود را در در پله ها و یا جلوی میز منشی و یا در آبدارخانه می یافتم، در حالی که گاهی بوی سیگار از پلوِرم توی همۀ کلاسها می رفت و گاهی هم می دیدم بدون کت و یا کاپشن و شال وسط پیاده روی جلو آموزشگاه ایستاده ام. در آخرین شاهکارم، تمامی وسایلم را جمع کرده و چندین دقیقه مانده به اتمام کلاس یکی مانده به آخری، عزم رفتن کرده بودم که محکم با صورت روی زمین افتادم.

«به هوش اومد. برید عقب. بذارید نفس بکشه.»

«من کجام؟ بچه ها چرا سر کلاس نیستند؟» و سعی کردم سریع و وظیفه شناسانه، سرپا بایستم.

دستم را گرفتند: «آروم بلند بشید، عجله ای در کار نیست. بشینید، بشینید روی اون مبل».

آب قند دستم دادند. سر کشیدم. «یه لیوان هم چای، یه لیوان هم چای لطفاً!»

موضوع را به طور کامل برای مدیر آموزشی و رییس آموزشگاه شرح دادم. به آنها گفتم به احتمال قوی، هر آنچه راجع به رفتار غیر معمول من سر کلاس شنیده اند، درست بوده. گفتم حالاتم دست خودم نیست و اصلاً نمی دانم چه دارد بر سرم می آید. آنها گفتند می خواهم مدّتی استراحت کنم؟ من گفتم که استراحتی وجود ندارد و نفَس کشیدن، خود رنج اصلی است. آنها گفتند مقصودشان از این صحبت فلسفی نبوده و آیا می خواهم مدّتی استراحت کنم یا نه. من لازم دیدم مدّتی در انزوا باشم و برای همین، پذیرفتم.

رفتم آزمایش اعتیاد دادم. منفی بود. پس مطمئناً معتاد نبودم.

هفتۀ بعد برای بار دوم آزمایش دادم. باز هم منفی بود. پس به نتیجۀ آزمایش اول هم ایرادی وارد نیست.

صورتم و دستهایم پر از زخم شده بودند. از بس که سرم گیج می رفت دیگر نمی توانستم به طی کردن مسافت های کوتاه هم امیدی داشته باشم. هیچ کاری ازم بر نمی آمد و حقا که به یک مردۀ متحرک تبدیل شده بودم. اما دلیل این همه قالب تهی کردن ها چه بود؟

***

من آدم گاوی هستم. اغلب از آنچه بر سرم می آید شگفت زده و پریشان می شوم و ناباورانه دور و برم را نگاه میکنم. هر کسی که جای من بود با یک بار لای کار رفتن حساب دستش می آمد، ولی راستش را بخواهید، هیچوقت دو دوتا پنج تای من خوب نبوده. همین باعث می شد پدرم حق داشته باشد توی سرم بزند و التماسم کند که یک کم بیشتر حواسم را توی زندگی جمع کنم. من گاهی با افرادی برخورد می کردم که تقریباً هم سن و سال من بودند امّا یا از نظر مالی جلو افتاده بودند و یا داشتند برای «آینده شان» برنامه ریزی می کردند و خلاصه هیچِ هیچ هم که ته جیبشان نبود، شراکتی و دو سه نفری یک دلالی و یا مغازه ای به راه می انداختند و اموراتشان می گذشت. امّا من جز این که توی آینده نصف روز توی آموزشگاه زبان خارجی تدریس کنم و نصف روز هم بنشینم داستان بنویسم و فیلم ببینم نظر دیگری نسبت به زندگی نداشتم و همین هم شد که عشق زندگی ام، بخاطر مرد دیگری ترکم کرد. من اغلب پدرم را توی دل سرزنش می کردم که چون هرگز از لحاظ مالی رویش حسابی نمی کردم و هرگز هم سرمایه ای، هر چند اندک، در اختیارم نگذاشته بود، برای همین هیچوقت شیوۀ زندگی در اجتماع و رقابت مالی را یاد نگرفته ام. او هم، در مقابل، من را سرزنش می کرد که هیچوقت به تربیت او عمل نکرده ام و گرگ نشده ام. گاهی مرا صدا می زد و پایه ای ترین اصول برای تعامل در جامعه را برایم تکرار می کرد و من هم گاهی حسابی عصبانی می شدم و به اینکه تا این حد مرا خر فرض کرده بود، اعتراض می کردم و خلاصه از این طرف تا آن طرف زندگی ام را که نگاه می کردی، همه اش بی برنامگی و عدم حساب و کتاب و «برنامه» ای مشخص برای آینده بود. البته این نکته در بعضی مواقع خوشحالم می کرد. توی همین زندگی بیست و سه ساله آن قدر به هیکلم ریده شده بود و آن قدر نادیده گرفته شده بودم که تقریباً دیگر هیچ چیز برایم اهمّیتی نداشت. به جز مادرم که مرا نابغۀ قرن می دانست و خودم که دائم به خودم تلقین می کردم که می توانم یک نویسندۀ خوب باشم، تقریباً توی دنیا هیچ کس قبولم نداشت. البته گاهی که پدرم دربارۀ موضوعی با شخصی بحث می کرد و من هم با پدرم هم عقیده بودم و دخالت می کردم، پدرم با سر به من اشاره می کرد و به طرف می گفت «گوش کن، علمی!». البته چنین پدیدۀ نادری هم خیلی کم اتّفاق می افتاد، چون به ندرت می شد که من و او عقیده مان یکی باشد.

***

کف زمین، روی قالی زبر دراز کشیده ام. همۀ جانم را درد فراگرفته. هفتۀ پیش به شدّت سرما خوردم، و با اینکه بدون مراجعه به پزشک خیلی بهتر شدم، اما قوای جسمی ام سخت تحلیل رفته. هنوز سرفه های خشک دارم، و تنها ساعات کوتاهی که به منظور رسیدگی به اموراتم خانه را ترک کردم، سرمای هوا بدجوری روی ریه ها و سینوس هایم تأثیر گذاشت. مدّتی طولانی است سردردهای مزمن دارم و این دردها، با درد لثّه ام که در نتیجۀ رشد زیاد دندان های عقلم است، همراه شده اند. شب ها قبل از خواب حتماً دو قاشق غذاخوری شربت آویشن مصرف می کنم، روزی دوبار با محلول اکالیپتوس بخور می دهم، دمادم ظهرها به محض بیدار شدن باید قرص مُسکن بخورم، و در نهایت چندان هم بهتر نمی شوم؛ به خصوص این که اشتهای من هم تحت تأثیر بیماری تا حد زیادی کاهش یافته است.

روی تختم کپۀ بزرگی از وسایل و لباس ها و کتاب ها و جوراب های کثیف و دستکش مشت زنی و کلاه و شارژ کنندۀ تلفن همراه روی هم تلنبار شده اند. روزها انرژی خیلی کمی دارم و هنوز نتوانسته ام اتاقم را کمی مرتب تر کنم. خیلی زود خسته می شوم و در تلفیقی از دردهای جسمی و روانی ام، به خواب می روم. گاهی بعد از غروب از خانه خارج می شدم، امّا سرمای هوا در فضاهای روباز و انبوه دود سیگار در مکان های سربسته، حالم را بدتر می کرد. بنابراین بعد از غروب اندکی پای رایانه می نشینم، پشت متون کوتاه و پست های اینترنتی پنهان می شوم، گهگاه از خودم تصویر بهتری از آنچه هستم نشان می دهم، نادیده گرفته می شوم، از اینکه وقتم را به بطالت پای «اجتماعی شدن» گذاشته ام به خودم لعنت می فرستم، و دستگاه را خاموش می کنم. بعضی اوقات داستانی می خوانم، به ندرت فیلمی نگاه می کنم، و بقیۀ وقتم را به رویاپردازی سپری می کنم. من بسیاری چیزها در ذهنم دارم که می توانم با آنها درگیر باشم، و برای همین حوصله ام چندان هم سر نمی رود. مردم آن بیرون برای قدرت، ثروت، انسانیت، سکس، قدرت، ثروت، حقوق زنان، قدرت، ثروت، حقوق بشر، قدرت، ثروت و آزادی و البته تعصّب می جنگند، و من، همینطور لاابالی و احمق و غیر معمول، توی خانه وقتم را صرف می کنم و توی ذهنم با شخصیّت های خیالی که از آدم های واقعی ساخته ام درگیر می شوم. در زمان های دیگر سعی می کنم دنیای آنها را بفهمم، و بعد از اینکه به کوچکی خودم پی می برم، ناامید می شوم.

آنها همه توی زمین بازی جمع بودند و زمانی که من هم به حلقۀ آنها پیوستم، متوجّه من نشدند. من کنار آنها ایستادم، و نوبت یارکشی شد. آنها آدم ها را توی سه گروه دسته بندی می کردند، و من نفر نوزدهم بودم. بعد از آنکه سه گروه شش نفره تشکیل شد، من بیرون ماندم، امّا چیزی از درونم وسوسه ام می کرد که واردشان شوم...

تنهایی کلمۀ مسخره ای است؛ درست مثل عشق و دلتنگی و مشتقاتشان. اول به این دلیل که این ها همه حدّی داشتند. دوم این که توی ترانه ها و شعرهای لوس فارسی این قدر از اینها می شنیدی که از اینکه دلتنگ کسی بشوی ننگت می شد. «شعر» کلمۀ مسخرۀ دیگری بود که پاهایش را برای هر ننه قمری باز می کرد و خلاصه توی خانه ات هم که نشسته بودی، از لوث شیاطین بیرون در امان نبودی. آنها توی مهمانی هاشان راهت نمی دادند، تظاهر به برتری می کردند، و بدتر از همه، فقط راجع به چیزی حرف می زدند که تو راجع بهش هیچ نمی دانستی؛ بعد، به همین بسنده نمی کردند! وارد ادبیات و فلسفه و هنر و سینما و موسیقی و خلاصه هر کوفت و زهرماری که خوشت می آمد هم می شدند و باز هم حرفهایی می زدند که ازشان سر در نیاوری. آنها اینترنت را اختراع کرده بودند و با آخرین تکنولوژی ها و فیلتر شکن ها و بالاترین سرعت و بیشترین پهنای باند به سراغت می آمدند. آخر مگر می شود یک نفر این همه تنها باشد؟ من گیر افتاده بودم. من در این آبادی پی چیزی می گشتم، امّا حسابی گیر افتاده بودم.

همیشه این حس همراهم بوده که نفسم گرفته است. چطور این برونشیت و این آسم خفیفی که بدان مبتلا شده ام نمی تواند ربطی به این موضوع داشته باشد؟ امکان ندارد. همیشه احساس کردم که برای آنکه میان آدم ها جایی داشته باشم باید خیلی دست و پا بزنم، باید خیلی چیزها بدانم و خیلی تقلا کنم. من مانند همۀ آدم ها بودم، اما چطور آنها نیازشان به جلب توجه را به این راحتی اغنا می کردند؟ من از مردم ترس داشتم و در تعامل با آنها، موضوعاتی که چندان اهمّیت زیادی نداشتند به شدّت ذهنم را درگیر می کردند.

برای همین، یعنی برای اینکه از این همه زحمت و دلمشغولی خلاص بشوم، تنهایی اختیار کردم. گاهی به من فشار زیادی وارد می شد امّا باز با نزدیک ترین دوستانم هم تماس نمی گرفتم. من به طرز شدیدی در ارتباطاتم مشکل دارم و حرف زدن با آدم های غریبه برایم بسیار سخت است. جالب اینکه همه برایم غریبه به نظر می رسیدند و می رسند. شاید همین شد که کارم را هم از دست دادم...

***

آن بیرون، توی خیابان، کلّی آدم هست. مردم دارند توی پیاده روها تنها یا کنار هم قدم می زنند و یا به سرعت از پیش هم می گذرند و دنبال کاری می روند. بله، همۀ آنها دنبال چیزی، کسی، یا کاری می روند. خیلی از مردم دنبال پولند، خیلی از دزدها دنبال پول مردم. بعضی پلیس ها دنبال دزدها می روند، همسران آن پلیس ها به دنبال شوهرانشان، و فرزندان آن همسران، به دنبال مادرشان می گردند. تو می توانی آن را «زنجیرۀ بزرگ هستی» بنامی: مشتی از خلایق که هر کدام به دلایل مربوط به خودشان، به بسیاری دیگر وابسته اند و وجودشان مبتنی بر داد و ستدها و بازرگانی و تعاملاتی است که با یکدیگر دارند. از پشت پنجره به آنها خیره می مانم. مردم خوب اند. آنها عادّی اند و آزارشان به کسی نمی رسد، درست مثل درخت های توی خیابان، لبۀ پیاده رو.

دستم توی جیب های شلوارم، به آنها خیره می مانم. همیشه این سوال را از خود می پرسم که آیا همه به یک اندازه زجر می کشیم؟ همیشه خود را درگیر رنجی وجودی می دیدم که ذهنم را می جَوید و گیج و گمراهم می کرد، امّا بعد فروتنانه خود را متقاعد می کردم که همه همین طورند و فقط از آنجایی که مرغ همسایه غاز است آدم همیشه فکر می کند حال دیگران خوش تر از اوست؛ و البته این که انسان باید قوی باشد و دردهایش را پیش خودش نگاه دارد باعث می شود آنها نیز چیزی با تو در میان نگذارند. در هر حال، این برای من اهمّیتی نداشت. من همیشه راهی برای ناله کردن و نق زدن پیدا می کردم. از پشت پنجره می دیدم که آنها دارند از شدت روی هم انباشته شدن مرض هایشان، از زیر پوستشان می ترکند. بعد که به آنها نزدیکتر می شدم، به آنها حسادت می کردم: چطور می شد که یک آدم، یک نفر که قلب و پوست و گوشت و خون دارد، این قدر راحت و بیخیال باشد و اهمّیتی ندهد؟ اغلب مطمئن می شدم که آنها ظاهرسازی می کنند. آنها ظاهر ماجرا را خیلی خوب نگاه می داشتند و لبخند می زدند و «قوی» بودند. من هم با آنها همراه می شدم و قهقهه می زدم و هر چند نمی توانستم مثل آنها خیلی خوب فراموش کنم، امّا تا حدّی از پس خودم بر می آمدم و برملا نمی شدم. وقتی به خلوت خودم باز می گشتم، همه چیز شکل خیلی زشت تری پیدا می کرد. می توانستم تعداد لبخندهایی که شبیه سازی کرده بودم را دانه به دانه بشمارم، و البته کاملاً اطمینان دارم که آنهای دیگر هم آن قدر این لبخندها را شمرده بودند که دیگر جزو روزمره شان شده بود و اهمّیتی نمی دادند.

برای اهمّیت ندادن باید خیلی قوی باشید. باید صبرتان زیاد باشد و در برابر خیلی چیزها سکوت کنید. من این گونه نبودم. زود صدایم در می آمد و اعتراض می کردم. نکتۀ اشتباه آنجا بود که گاه این اهمّیت دادن ها را با روشنفکری و خاص بودن مساوی می دانستم، امّا بعدها فهمیدم فقط صبرم کم است و در برابر نادیده گرفته شدن، بسیار حساس هستم. مردم می فهمیدند. آنها هم می دانستند موضوع از چه قرار است، امّا به راحتی با آن کنار می آمدند و با هم ارتباط برقرار می کردند و توی شبکۀ وظایفی که بر آنها محوّل شده بود، زندگی را به پیش می بردند.

من نمی دانستم باید در دنیا چه کار کنم. من زیاده خواه بودم و انتظار داشتم آنچه بر من محوّل می شود، آسان و البته کاملاً باب میلم باشد. من از ریاضی و هر آنچه که به آمار و ارقام و اعداد مربوط می شد بدم می آمد؛ امّا توی زندگی ام، این اولین چیزی نبود که بخاطر آن سرزنش شدم. اوّلین عرصه ای که بی عرضگی من را اول به پدرم و سپس به خودم و بعد به جامعه نشان داد، کارهای فنّی و استفاده از ابزارها بودند. من بسیار ممنون بودم از آنکه یک انسان نخستین نبودم و اِلّا در همان هشت یا نه سالگی از گلّه بیرونم می کردند و مطمئناً با آن روحیۀ حریر مانند، توی طبیعت و دنیای خشن جر می خوردم. خوشبختانه در زمان ما مفهومی به نام «تحصیلات» وجود داشت و من هم توانستم هر طوری که شده، خودم را یک جای جهان- توی آن زنجیرۀ بزرگ هستی- جای دهم.

زمان گذشت. آستانۀ صبرم لبریز می شد و ضعیف تر و البته عاصی تر می شدم. چرا آنها زیر بار وظایفی می رفتند که به آنها محوّل می شد؟ یک سیستم را می شد با توقّف همزمان تمامی اعضای آن از کار انداخت. فقط می بایست همه متقاعد می شدند که خود آنها هستند که این وظایف را پذیرفته اند. جوامع ما نیز همین بودند: همه هر آنچه یادمان می دادند را فرو می بلعیدیم، درد می کشیدیم، بعد قبول می کردیم، و زنجیروار، این درد را منتقل می کردیم. شجاعانه به دنیا می آمدیم، حماسه ای به نام کودکی داشتیم؛ بعد طی مراحلی تراژیک، قوانین و وظایف اجتماعی را می آموختیم و کمدی ای به نام «زندگی» خلق می شد. پدرم نیمۀ پنهان من بود. پشت هر کاری که می خواستم بکنم تصمیم نهایی را می گرفت. وقتی در کودکی به آینده ام فکر می کردم، می خواستم آزاد باشم. امّا حالا آزادی توی هر چیزی که برایم معنا پیدا می کرد، فوراً با تصویر پدرم سانسور می شد. من آن قدر احمق بودم که می خواستم نویسنده بشوم، آن هم توی مملکتی که نوشتن نه خواننده داشت و نه درآمد داشت و نه امنیت داشت و نه اصلاً کسی به پشمش حسابت می کرد و آن قدر تحمّل مردمش بالا بود که بزرگترین هراس های من، تنها آنان را به خنده می انداخت. مردم شجاع بودند. آنها بعد از تاریخ چند هزار ساله (بدترین چیز برای یک ملّت داشتن تاریخ است) آن قدر پوست کلفت شده بودند که هیچ چیز واقعاً ناراحتشان نمی کرد و خیلی سبکبال تر از این حرفها بودند. گاهی آنها آزرده خاطر می شدند: گهگاه، توی شبکۀ وظایفی که بر آنها محوّل می شد اختلالاتی پیش می آمد و آنها نمی توانستند آن طور که می بایست، در خدمت جامعه باشند و تعاملاتشان و ارتباطاتشان مختل می شد و ابراز ناراحتی می کردند. در اوقات دیگر، آنها با معادلات زندگی شان خوش بودند و از آنچه زندگی نصیبشان می کرد و آن چه «زندگی» می نامیدند، احساس رضایت کامل می کردند. امّا بر من چه می گذشت؟ من در یک نبرد در درون خودم خرد می شدم: یک طرف پدرم بود که وظایفی بر من محوّل می کرد و می بایست به آنها، به زندگی، اهمّیت بیشتری بدهم. از طرفی دیگر خودم بودم که افسار گسیخته به هر طرفی می دویدم و البته آن قدر ضعیف بودم که قوّۀ تخیلاتم بی توقّف کار می کرد و بلندپروازانه ادّعای آزادی داشت. نتیجه این شد که من نه چندان به تصویر پدرم و به نصایح گوهربارش اهمّیت دادم و نه به آنچه ذهن متوهم و خلّاقم تجویز می کرد. من سرد شدم.





برای دانلود، روی لینک کلیک کنید.

۳ نظر:

محسن گفت...

آقای آبی مطلب وصفی از نگفتنی هاست .
کافه وبلاگی خوبی دارید

خانم مسافر گفت...

اشکی نکن چشماتو! بی آیندگی خوبه

n گفت...

خوب بود
خواندنی بود
موفق باشی
شاد........