صفحات

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

اینکه بدونی آخرش چی میشه

بعضی وقتها پیش خودم فکر می کنم فقط زنده ام واسۀ اینکه بدونم آخرش چی میشه...
 

اولاً 
داشتم حس می کردم که انگار دل و روده ام دارن از پشتم میریزن بیرون. انگار شکمم داشت می افتاد پایین. انگار همۀ اعضای داخلی ام مثل یه تیکۀ خمیر شده بودن که اگر ذرّه ای چسبندگی اش رو از دست میداد از درونم میریخت بیرون. به هیچ شکلی نمی فهمیدم که چِم شده. فقط می دونستم که اصلاً حالم خوب نیست.

دکتر معاینه ام کرد: یه سری حرف از توی دهنش دراومدن که چندان نامفهوم نبودن. من هم از اون پیرزن و پیرمردهایی نبودم که باید یه چیزی رو صد مرتبه براشون تکرار کنی.

حسابی حرفهاشو زد و من هم هیچ گوش ندادم که چی گفت. فقط یه تیکۀ آخرش رو گرفتم که می گفت «...بخاطر مشکل عصبی هستش که در اکثر مواقع باعث بروز چنین مشکلاتی میشه. خونریزی هم دارید؟»

گفتم «خونریزی دارم، امّا واقعاً هیچیم نیست. هیچ مشکلی مرتبط با اعصابم ندارم.»

«مشکل اصلی شما همین خونریزیتون بوده و برای همین اومدین دکتر. ولی باید بهتون بگم که این خونریزی در اثر فشار عصبیه. مشکل خاصّی وجود داره؟ حرص و جوش زیاد می خورید؟»

«مشکلی که به قول شما خاص باشه نه. مشکلات همه عمومی اند. یا بهتره بگم عموماً مشکله.»

دکتره محترمانه پوزخند زد. گفت «به یه مشاور یا یه روانپزشک سری بزنید. وقتی دربارۀ مسائل صحبتی به میون نیاد و یا اینکه با دارو درمان نشن، نمود جسمی و فیزیکی پیدا می کنن.»

«زندگی شادی داری و یهو حس می کنی سرت داره گیج میره و با سر می خوری زمین...»

خندید و گفت «دقیقاً».


ثانیاً
اینکه وقتی اینقدر حالم بده، دیگه چه اهمّیتی داره که توی نوشتار فارسی تنوین عربی به کار ببرم یا نه؟

بذارین تو حال خودم باشم.


ثالثاً
رفتش سر کلاس. به تازگی مدرس این کلاس رو عوض کرده بودند و باید به عنوان یک مدیر، حتماً برای زبان آموزها توضیح میداد موضوع از چه قراره.

نمی دونست باید از کجا شروع کنه. همیشه توی اینجور مواقع نمی دونست باید روایت رو به شکل خطّی و با رعایت سیر زمانی مشخّصی که اتّفاقات رخ داده بودن تعریف کنه، و یا اینکه باید آخر هر جریانی رو بگه و بعدش یه «فلش بک» بزنه و بگه که اصلاً چی شد که اینجور شد. چیزی که مهم بود این بود که کاری نکنه ترس توی دل همه بیفته و چیزی که مهم تر بود اینکه فقط تا رسیدن به کلاس بیست قدم فاصله داشت و هنوز هیچ ایده ای به ذهنش خطور نکرده بود.

دوستان، چندان وققتون رو نمی گیرم. ایشون آقای فلانی هستن، مدرّس جدیدتون. متأسفانه باید بهتون بگیم که آقای فلانی چندان از نظر جسمی وضعیّت مناسبی نداشتن و مجبور شدن که کلاس هاشون رو واگذار کنن. چیزی که مهمّه اینه که ایشون مدّتی خونریزی داشتن و با مراجعۀ اوّلیه به دکتر، تشخیص داده شده بودکه خونریزی معده بوده. منتهی کار به اونجا کشید که طی مدّتی ایشون سرفه های شدیدی کردند که همواره مقداری خون همراهشون بوده. اوم... تشخیص پزشک بیماری سل هست... و من هم از شما می خوام که هر چه سریعتر، اصلاً بعد از همین کلاس، حتماً به پزشک مراجعه کنید و تحت معاینه و آزمایش قرار بگیرید. ترس از اینکه این بیماری واگیردار به هر فردی توی مجموعه سرایت کرده باشه وجود داره بنابراین همگی باید کاملاً مراقب باشیم و این موضوع رو سرسری نگیریم.


بعدش
روز گذشته، سانحۀ تصادف خودرو در آزادراه اصفهان-کاشان جان یک نفر را گرفت. سانحه زمانی رخ داد که خودروی قربانی از محور جاده خارج شده و پس از برخورد به تپۀ خاکی که در نتیجۀ عملیات راهسازی انباشته شده بود واژگون شد و رانندۀ خودرو جان خود را از دست داد. به گفتۀ افسر مربوط به رسیدگی به پروندۀ این تصادف، سرعت این خودرو آن قدر بالا بوده که راننده فرصت کافی برای واکنش به پیچ روبرو را نداشته و به طور مستقیم از جاده خارج شده است. این افسر همچنین اعلام کرد که سرعت غیرمجاز و نبستن کمربند ایمنی مهمترین دلایل بالا بودن آمار کشته های جاده ای می باشند...

دیگه
میشد هزار و یک جور سناریوی این شکلی ردیف کرد.

خلاصه...
گفتم «اینها همه چشونه؟ چرا فکر می کنند من چیزیم شده؟ چرا همش بهم تلقین می کنند که یه دردی به جونم هست؟»

«شاید واقعاً حالت خوش نیست.»

«هیچوقت بهتر از الانم نبودم، دکتر.»

دکتر گفت «خوبه که انقدر انرژیت مثبته. دارم حلقه های دوّار انرژی رو در اطرافت می بینم. به زودی بهتر میشی.»

«دکتر، من خوبم. خیلی خوبم. فقط دیگه نمی تونم بخندم. یعنی می خندم؛ امّا نه دیگه از اون خنده های حسابی...»

«دستتو بده به من، بذار آستینتو بزنم بالاتر...»

«دکتر...»

«نباید انتظارت از خودت زیاد باشه. نباید هم پر توقّع باشی. بذار همه چیز به آرومی بگذره و بهتر بشه.»

«دلیلی برام وجود نداره. دیگه ایمانمو از دست دادم...»

«ببین! نشد. داری دایره ها رو خراب می کنی.»

«خوابم گرفت دکتر. ولی واقعاً هیچوقت هیچ دلیلی وجود نداره. دیگه نه.»

«همینطور درازکش بمون. کم کم آروم تر میشی.»

«هیچ دلیلی نیست.»

«همیشه دلیلی هست، امّا...»

«امّا! همیشه امّا.»

«آره، امّاها زیادن. امّا بهشون فکر نکن و دیگه بخواب.»

«شاید برای من هم دلیلی هست. بعضی وقتها پیش خودم فکر می کنم فقط زنده ام واسۀ اینکه بدونم آخرش چی میشه...»

دکتر چند لحظه بهم خیره شد و گفت «یه چیزی بهت بگم؟»

نور شدید لامپ سقفی مستقیماً توی چشمم می زد و توی اشکی که از سوزش چشمم جمع شده بود، تار می شد.

«هیچوقت نمی فهمی آخرش چی میشه. من یه دکترم، آدم زیاد دیدم. سرعت آدمها اونقدر زیاده که هیچوقت نمیفهمن چی شده.»

«مثل یه ماشین که از جاده خارج میشه؟»

«آفرین. مثل یه ماشین که اونقدر سرعت داره که از جاده خارج میشه. حالا دیگه چشماتو ببند.»

هیچ نظری موجود نیست: