صفحات

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

در عزای خود و بسیاری همنوعان که مثل من اند:

نفر به نفر، دست به دست.

یکی می آید بیل را می گیرد، چند کپه خاک می ریزد داخل قبر. عقب می رود و کسی دیگر می آید.

به خود می گویم درست است، حالا نه، اما حتماً وقتی دیگر. یک سال، دو سال، ده سال، سی سال دیگر... و وقتی که اتفاق بیفتد، چه کسی اولین کپه های خاک را روی من می ریزد و اصلا به کجا؟

کمی جلوتر می روم و توی کار قبرکن ها سرک می کشم. خدایا، این جا بسیار تنگ و تاریک خواهد شد. یک لحظه می خواهم همه را ساکت کنم و بپرسم کی اولین بیل خاک را ریخته. می خواهم بدانم معمولاً اولین کپه خاک را روی کجا می ریزند، لابد روی چشمانش. وقتی کسی می میرد، اول دست روی پلک هایش می کشند، احتمالا می خواهند بگویند «بله برادر، بله. ولی کافی است. هر چه دیدی، همین اندازه، کافی است»...

یک لحظه از تصمیم احمقانه ای که گرفته ام پشیمان می شوم و به عقب برمیگردم. می بینم سیل دل سوختگان را که از هر سو برای نزدیکی به مزار و آخرین نگاه بر پیکر مرده می آیند و می بینم پاشنه های خاکی کفش های چرم را بر روی سنگ های مردمان مرده به سال 72 و می خواهم بگویم «آقا روی آن قبر پا نگذار، هر سبزه که بر کنار جویی رسته ست گویی ز لب فرشته خویی رسته ست پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته ست». خود را می پندارم سوگوار بر تمامی قبرها، مدفون در تمامی گورها... و چه غم انگیز است زندگی دنیا بی من. بی من که برای صبحانه ام سرپل ذهاب می خوردم. بی من که خون شیرین مقاومت در رگانم بود و در برابر هیچ، قد علم نکردم.

من، درد در رگانم، حسرت در استخوانم. من، آخرش می شوم یک سنگ سرد. من، توی حبه قند پیرمرد بغلی حلول می کنم، می شوم ضجه ی زنی که پشت پرده ها شیون می کند. می شوم یک جمله که خوب بود. می شوم مهربانی مردمی که کینه هاشان را خیلی دیر فراموش می کنند. می شوم فشرده شدن دست های گرمی که یک به یک، صف به صف، درب مسجد به یکدیگر میرسند. می شوم آرزوهای مدفون در قلبم که وصیت می کنم اولین دانه های خاک را بر روی آنها بریزند. می شوم خاک، به زیر خاک. آخرالامر، گل کوزه گران خواهم شد.

هیچ نظری موجود نیست: