صفحات

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

قــصـیـده در پـایــیـــز




لــطـــفــــاً هــمـان هـمـیـشـگـیِ زهـرِ مـــار را
بر روی چشم...، چشم تو از من دمار را...

یـا روزگـارِ رنـگِ هـمـان چـشـم قـهـوه ایت
بـا مـن چـه کـرد؟ کـه هـمـۀ روزگـــــار را...

نـقـّاش نـیـسـتم ولـی از لـطـف دوری ات
چه خوب می کـــشــــم همه جا انتظار را

در نقش یک مسافر آواره گـــــم شدم
تو سوت می کــشیــــدی و درمن قطار را...

من مــی دویدم و تو مرا مـــی دواندی و
هـــر شــهــر را و منظره را و دیـــــــار را

هـــر رود را و جــنـگـل سـبز و درخت را
کـوه و کـمـر، کران به کران خاک و خار را

هــی می کشـــــاندی ام به وَرِ زبرِ زندگی
کـبـریت می شـدم که بسازم شرار را

کـبـریت می شدم که بسوزم به عشق تو
که شعله می کشـــــید مسیر و سوار را...

***********************
یادش به خیر آن همه عیدی که خرج شد
یادت که مانده بـچّـگی مــانــدگــار را؟

یادت به خیر! رنگ صدای تو در دلم
با هر سکوت در همه جانم هوار را...

یادم به خیر توی هوای تو گم شدم!
در گشنگی وعشقِ تو، عید و ناهار را

یادت نرفته حوصلـه ی ســر نـرفـتـنی
از یاد برد آن همه صبر و قرار را؟

یادت به یادهای جهان یاد می دهد
دریاد ماندگار شدن زار و زار  را

در یاد مانده ماهی زیبای کوچکت
که غرق کرد توی دلم هر بـهار را

یادم که مانده توی چه پاییز قرمزی...
یادت که هست خون دلم را، انـار را؟

******************
پاییز آمد از لب تو تا درخت من
تا برگ برگ گریه کنم شاخسار را

تا برگ برگ بوسه بریزم به زیر پات
تا شاخه شاخه خشک شوم برگ وبار را

تا ذرّه ذرّه توی جهان گم شوی/ شوم
تا گم کنم/ کنی همه دار و ندار را

**************************
حالا درخت داخل کافه نشسته است
روی تن خودش بکند یادگار را

« یک دست جام باده و یک دست زلف یار»*
رقصی که نیست را و سکوت ِسه تار را...

از دست رفته ای تو و دردست این درخت
یک تیغِ تیزِ جبر, رَگِ اختیار را...

فریاد می زنم همه بود و نبود را
ازدست تو، به دست تو این شاهکار را...

غم بود، غصه بود، دل تنگ بود و من
باشد که با تو گم بکنم هر چهار را

آرش بنده بهمن 



*یک دست جام باده و یک دست زلف یار       رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست (مولانا- دیوان شمس)

هیچ نظری موجود نیست: